اوایل که دکتر شده بودم، رسیدگی به دردهای ریز و درشت اعضای خانواده حالم را خیلی خوب میکرد. من در پیک دوم کرونای منحوس رسماً و قانوناً دکتر شدم؛ مهر نظام پزشکی گرفتم و به لطف نسخهی الکترونیک، به طرفت العینی از هر گوشهی کشور میتوانستم نسخهی مورد نیاز را برایشان ثبت کنم. ذوقی وصف ناشدنی داشتم. از دکتر شدن همین را میخواستم؛ وقت برداشت از کشت هفت سالهام بود! و چه بهتر که پیشکش عزیزترینهایم شود. فقط این نبود، بلافاصله بعد از اینکه پیامک ثبت نسخه برایشان میرفت و بهشان اطلاع میداد که دکتر فلانی برایتان نسخه زده، با کلی قربان صدقه این پیامک را برایم میفرستادند که بگویند به من افتخار میکنند. از اینکه به من تازه کار اعتماد میکردند خوشحال بودم. وقتی میدیدم کارهایی را که گفتهام انجام دادهاند و داروها را مصرف کردهاند و بهتر شده اند شادی زایدالوصفی وجودم را فرا میگرفت و آن روزم را میساخت.
آن روزها کرونا فوج فوج آدم میکشت. بی اغراق. آدمها با تب و سرفه میآمدند، بستری میشدند و ناباورانه در عرض چند ساعت یا چند روز از پای در میآمدند. شرایط تماماً غیرقابل پیشبینی بود. گزینههای معدودی برای درمان در دست داشتیم ولی اینکه برای چه کسی افاقه کند، صد در صد به سیستم بدنی -و شاید شانس- او بستگی داشت.
در آن وانفسای پیکهای پشت به پشت کوید، علاوه بر شیفت تمام وقت در اورژانس یک بیمارستان معمولی، داوطلبانه شیفت اورژانس کوید و بخش بستری کوید و حتی آی سی یو کوید را در بیمارستان دیگری برمیداشتم؛ فقط به یک دلیل، اگر از اعضای خانواده کسی مبتلا شد بتوانم بفهمم دقیقاً چه کار باید کنم. باید آپدیت میماندم؛ در خط مقدم. میخواستم از مریض سرپایی تا بستری آی سی یو بدانم باید با کوید چه کرد.
هر بار تلفنم زنگ میخورد و اسم دوست و فامیلی روی آن میافتاد میدانستم یکی از آن خانه کرونا گرفته و در همان صدم ثانیههای حین فشردن دکمهی سبز با تمام وجودم خدا خدا میکردم که بیماریاش خفیف باشد. بعد که سلام و احوال پرسی مختصر و فشردهای میکردیم صدای او را توی ذهنم ارزیابی میکردم و میتوانستم از تون و لحن و انتخاب کلمات و میزان احوال پرسی متوجه شوم که شدت کرونا چقدر است. چند ثانیهی شدیداً پراسترسی بود. تمام تنم عرق میکرد. باید خودم را به گوشهی امنی میرساندم و ماسک را پایین بیاورم تا بتوانم مکالمه را ادامه دهم. و از همه بدتر، وقتهایی که بیمار پر ریسک بود، مثلاً چاق بود، قند خون داشت، عمل قلب باز کرده بود یا سیگار میکشید، نمیتوانستم به سادگی باقی مریضها ریسک و خطر و شرایط حساس را برایش توضیح دهم. زبان در دهانم نمیچرخید. نمیتوانستم “دکتر” باشم؛ بیشتر قوم و خویش بودم تا “دکتر”. شرایطشان را با مریضهایی که روبه رویم خوابیده بودند و نفسشان به شماره افتاده بود مقایسه میکردم. خوشبینی برایم وجود نداشت. تا وقتی که خوب شوند هر روز بهشان پیام میدادم و تا وقتی جواب ” آره خدا رو شکر خیلی بهتر شدم/بهتر شده” را نمیگرفتم حالم واقعاً بد بود. میترسیدم. کرونا روی بدن هر فرد سناریوی منحصر به فرد خودش را داشت. هیچ پروتوکل درمانی قطعی وجود نداشت. همه استثنا بودند. شبیه هیچ ویروس و بیماری دیگری نبود. توی یک بخش بیست تختی، بیست صورت متفاوت از خود نشان میداد.
حالا مدتهاست کرونا تمام شده. اما اضطراب زنگ تلفن، تمام که نه بلکه به مراتب بیشتر شده. آدمهای بیشتری از دوست و فامیل زنگ میزنند؛ این یعنی پزشک معتمدشان شده ام و به قول شاعر ” به از این چه شادمانی! “.
اما حقیقت امر این است که هنوز نتوانستهام فشار روانی بیماری نزدیکان و عزیزهایم را مدیریت کنم. هنوز هم در چند ثانیهی اول احوال پرسی و ارزیابی شدت و حدت اوضاع از روی میزان دستپاچگی صدا، قلبم از سینهام بیرون میآید و نفسم به شماره میافتد، سرم درد میگیرد و تا چند ساعت سر حال نمیآیم.
اوایل تماسها را با ذوق و هیجان جواب میدادم؛ قوم و خویشی به قوم و خویش راه دورش زنگ زده و میخواهد صدایم را بشنود و دلش برایم تنگ شده، یا داشته عکسهای قدیمی را نگاه میکرده دلش هوای مرا کرده، یا دور هم جمع بودهاند و حرف من به میان آمده و با خود گفته زنگی بزنیم و یاد ایام را زنده کنیم یا میخواهد بداند هوای شیراز این روزها چطور است و برای سفر مناسب است یا نه.
من با اشتیاق و خنده میگفتم ” سلاااام” و آن طرف گوشی کسی آرام و شمرده یا بلند و با دلهره میگفت “سلام وصال خوبی؟ میگم…” .
کوتاه، مختصر، سریع برویم سر اصل مطلب. آنقدر سریع که وصال نتواند جواب “خوبی؟ ” را با “مرسی” بدهد و فقط بگوید “چی شده؟ “.
در اکثر موارد اما شکایتی که در ادامهی مکالمه میشنوم اصلاً با لحن شتابزدهی اول تناسبی ندارد و من بعد از شنیدنش یک نفسی میکشم و بهشان اطمینان خاطر به همراه کد ثبت نسخهی الکترونیک را میدهم. تلفن تمام میشود و ادامهی روز من، خراب. نتیجهی هجوم یکبارهی میزان زیادی هورمونهای جنگ و گریز در خونم میشود سردرد چند ساعته و کرختی و بی حالی و بغض و احساسات تلخ دیگر.
مشکل آنجاست که بحران و بیماری و درد توی ذهن پزشک با ذهن آدمهای عادی و سالم خیلی متفاوت است. برای پزشک بحران یعنی اتاق احیا و بستری آی سی یو و سکتهی قلبی و سرطان بدخیم و شیمیدرمانی، برای آدمهای دیگر اما سردرد میگرنی و معده درد و کمر درد و اسهال و حتی گلو درد بحران و بیماری محسوب میشوند.
و درست همین جاست که ما محکوم میشویم به سنگدل بودن. میگویند دانشکدهی پزشکی روح شما را کشته و شما را بی عاطفه کرده. میگویند شما حس همدلی را از دست داده اید و نسبت به درد بی تفاوت شدهاید.
این بی انصافانهترین قضاوت نسبت به پزشکهاست. از پزشک توقع دارند که آرام و با طمأنینه به شکایتشان گوش میدهد، با خوشرویی معاینه شان میکند و با آرامشی که در چشمها و لحنش موج میزند بیماری و روند درمان را -هرچقدر سطحی و یا جدی باشد- برایشان توضیح میدهد، و همزمان به اندازهی خودشان آشفته و دستپاچه شود و از شدت ناراحتی برای مشکلشان نتواند دهان باز کند؛ چون این پزشک، قوم و خویش است. این پزشک در این موقعیت از آنها بیشتر آشفته و برانگیخته شده، چون ذهنش به جاهایی رفته که آنها حتی تصورش را هم نمیکنند.
به جرأت میتوانم بگویم بعد از دادن خبر فوت به همراه بیماری که پشت در آی سی یو یا اتاق احیا ایستادهاست، گوش کردن به درد و بیماری یکی از اعضای خانواده و تحلیل و بررسی و تصمیمگیری برای آن دشوارترین موقعیت برای پزشکهاست.
آدم وقتی پای عزیزانش در میان باشد، نه میتواند مثل یک پزشک، قوی و محکم استدلال کند نه میتواند به راحتی و بیپروایی یک انسان احساسات و هیجاناتش را بروز دهد. فقط میتواند برای چند دقیقه خودش را کنترل کند و بعد که به خلوت رسید، اشک بریزد و نگران شود. و کسی نمیداند این حجم از احساسات سرکوب شده آن شبها را چگونه به صبح رسانده و صبح برای نشان دادن عکسها و نتایج آزمایشها و سی تی اسکن و ام آر آی قوم و خویش بیمارش به چند همکار و استاد قدیمی زنگ زده و سر زده. آدم وقتی با بیمارش دلبستگی عاطفی خاصی ندارد، پروتوکلهای علمی را مو به مو اجرا میکند. با بیمار به اندازهی لازم رو راست صحبت میکند، ضمن هم دردی و امید دادن، مسیر درمان و شدت بیماری را برای خودش و همراهانش توضیح میدهد و میداند خودش است و وجدانش. اما وقتی دلبستگی عاطفی و یک عمر خاطره و روزهای خوب و بد و عشق میان پزشک و بیمار قرار میگیرد، همان اندازه که خیال بیمار را از داشتن پزشکی دلسوز راحت میکند، پزشک را از لحاظ روانی از پای درمیآورد.
اگر اشتباه کرده باشم چه؟ اگر نکتهای را جا انداخته باشم؟ نکند به جای فلان متخصص باید او را پیش بهمان متخصص میبردم؟ اگر توی اتاق عمل اشتباه تکنیکی رخ دهد تقصیر من است که این بیمارستان را انتخاب کردم. دارم زیادی دارو میدهم؟ زیادی که به او اطمینان خاطر ندادم؟ باید ریسک و خطر این شرایط را جدی تر و تند تر بگویم؟
حالا چند وقتیست اضطراب زنگ تلفن را بیشتر از قبل در خودم حس میکنم. دو بیمار جدی در خانواده داریم و هر بار مامان در خارج از ساعت معمول هر روز زنگ میزند یا حتی پیامک میدهد تمام تنم یخ میکند. دلم میخواهد همان لحظه دنیا تمام شود. دکترها به یکیشان گفته اند کاری از دستمان برنمیآید. در این مدت هر کس این را شنیده به من زنگ زده تا بپرسد ” این یعنی چی؟ مگه چه اتفاقی داره توی بدنش میافته؟ میشه برام توضیح بدی دقیقاً از نظر پزشکی چی شده؟ . و من باید اول بغضم را قورت دهم، چند نفس عمیق بکشم، و سعی کنم چهرهی خندان و صدای پرشور و راه رفتن و حرکات و تکه کلامهای او را در گوشهای از ذهنم به بند بکشم تا بتوانم کمی از جزئیات بیماری و روند پیشرفتش را برایشان توضیح دهم.
خیلی وقت است که فقط تلفن دوستهای پزشکم را با اشتیاق جواب میدهم، و البته تلفن مامان و بابا را در ساعتهایی که همیشه زنگ میزنند. بقیه که تماس میگیرند میدانم نه برای احوال پرسی به رسم قوم و خویشی، بلکه برای تسکین دردهای ریز و درشت زنگ زدهاند. قطعاً در زمانهای که ارتباطات انسانی و فامیلی محدود به لایک و کامنت قلب و ایموجی آدمک خندان و تبریکات زیر پستهای اینستاگرامی شده، همای سعادتیست برشانههای من که حداقل به بهانهی سرماخوردگی و گرفتگی عضلات و مسمومیت غذایی هم که شده صدای عزیزانم را زود به زود میشنوم و گاهی مجالی برای گپ و گفت کوتاهی با آنها پیدا میکنم. در این میان اسهال و استفراغشان را هم درمان میکنم.
پزشک بودن تحفهایست که دشواریاش، قعر جهنم است و لذتش همچون پرواز کردن بالای ابرهاست. دلانگیزتر از تسکین درد یک انسان و دشوارتر از دیدن درد عزیزان در این دنیا سراغ ندارم.