تصور کنید در مسیرتان برای رسیدن به نانوایی سر کوچه از کنار درختی با شکوفههای سفید رد میشوید. یا در ترافیک در لاین چسبیده به جدول بین دو بلوار هستید و شکوفههای ارغوانی چسبیدهاند به شیشهی ماشینتان. این تازه اسفند
از آغازین دمان شعر و عشق
” عشق
راهیست برای بازگشت به خانه؛
بعد از کار،
بعد از جنگ،
بعد از زندان،
بعد از سفر،
بعد از …
من فکر میکنم فقط عشق میتواند پایان رنجها باشد ”
رسول یونان
یک لحظه داغم میکشی یک دم به باغم میکشی
بطن جامعه عجب غیر یک دست و ناهماهنگ و ناپایدار است! تا میآیم از تعریف دست و پنجه ی طلایی و شفابخشم کیفور شوم با تهدید درآمدن پدرم و نسبت تنگاتنگم با زبالهها و دزدها روبهرو می شوم. به طرفت العینی از بالای ابرهای قداست پزشکانه ام به چاه فاضلاب دزدی بیوجدان و قاتلی بیهمه چیز پرتاب میشوم. عجب دنیای دونی…
بازه زمانی مبهم
من هرکه هستم و هرچه هستم در حوالی طلوع و غروب خورشید، دیگر من نیستم. شاید هم من فقط در همین دو بازهی مختصر و عجلهای زمانی من هستم و الباقی مواقع من نیستم. دقیقا همان زمانی که در خانه