رو به بوته ی یاس ایستاده بود و داد می زد: “بچه ها! میاید بریم یواشکی گل بازی کنیم؟”
تا من ماشین را توی پارکینگ سوم پارک کنم و از سرازیری پایین بیایم و از پله بگذرم و جلوی بوته ی یاس برسم چهار-پنج باری جمله را دقیقاً تکرار کرد. “بچه ها” را ندیدم ولی یحتمل چند فسقلی هم قد و قواره ی خودش بودند که غروب اواخر اردیبشهت توی ژاکت و کلاه پیچیده بودند؛ مثل خودش.

لبخند که نه، ولی کمی فشار روی دندان هایم کمتر شد. آخ که ای کاش من هم می توانستم حرف های یواشکی ام را بلند بگویم، یا دست کم طوری بگویم که آن هایی که می خواهم بشنوند. آن وقت می توانستم عصر آخر اردیبهشت را رو به روی بوته ی یاس بایستم و داد بزنم “بچه ها بریم بازی!” بعد که با سر و کله ی گلی برگشتم خانه نفهمم چطور شد که مامان فهمید ما گل بازی کرده ایم؛ ما که یواشکی رفته بودیم.

کاش همان قدی می ماندم و ساختمان چهار طبقه ی روبه روی خانه ی قبلی مان برایم بزرگترین سازه ی بشر بود. آنقدر بزرگ که یک وقت هایی توی حیاط می نشستم و به آجرها، پنجره ها، جاگلدانی فلزی آویزان از بالکن ها، نمای قوسی بالای ساختمان و سایبان بالای در ماشین رو خیره می شدم و سعی می کردم تصور کنم چطور آن ها را آن جا گذاشته اند.
آن کسی که رفته آن بالا نترسیده؟
در خانه ی ما که توی آفتاب خیلی داغ می شود، وقتی سایبان آهنی را می گذاشتند آن بالا دستشان نسوخته؟ اصلاً آهن به آن سنگینی را چطور گیر انداخته اند روی دیوار؟
آجرها چطور خیس که می شوند چسب پشتشان جدا نمی شود و نمی افتند پایین؟
اصلاً اولین بار چه کسی آجر را ساخت؟ بعد از کجا فهمیدند سیمان را که خیس می کنند ملات می شود بعد خشک که بشود مثل چسب می شود؟
حالا چرا آدم ها خودشان را خسته می کنند و خانه های رو هم رو هم می سازند؟ چه اشکالی دارد همه روی زمین زندگی کنیم؟

قدم که بلندتر شد و از آن خانه رفتیم ساختمان های بلندتری دیدم. خیلی بلند. هر روز یکی می دیدم بلندتر از قبلی. حتی فهمیدم چطور می توان یواشکی گل بازی کرد که مامان بویی نبرد. ولی دیگر نشد بلند چیزی بگویم.

هر روز باید یواش تر از روز قبل حرف بزنم. حتی خیلی حرف ها را نباید بزنم؛ یک حرف هایی که هم من می دانم هم همو که باید بداند.

ولی در دنیای آدم های بلند و ساختمان های بلند و غروب های بلند و آرزوهای بلند و دیوارهای بلند باید حرف های مان را بین فک های مان گیر بیندازیم و فقط فشار بدهیم.

 

Sadness, Inside out

در دنیای بلند ما ساعت چند است؟

یک نظر برای “در دنیای بلند ما ساعت چند است؟

  • اردیبهشت 25, 1402 در 8:19 ب.ظ
    لینک ثابت

    قیامت کرده ای جانا بدین شیرین سخن گفتن

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *