قرار بود فقط تلخ ننویسم. قرار نبود اصلاً ننویسم.
قرار بود تابستان که تمام میشود با احتساب مرخصی های استحقاقی استفاده نشده، تبعیدگاه جهنمی ام را ترک بگویم و به خانه برگردم. به علاوه، تهدید تبعید را به فرصتی برای گرفتن مدرک زبان تبدیل کنم و به موقع آنجایی باشم که باید. بعد از آن دوباره بنویسم.
بله درست است؛ قرار بود. مگر قرارمان با زندگی این نبود که ما برنامه ریزی کنیم و هدفمند پیش برویم و تا وقتی که به مقصد نرسیده ایم دست از تلاش برنداریم؟ این قرارداد یک طرفه را از نخستین روزی که پشت نیمکت های مدرسه نشستیم با زندگی بستیم.
هشت روز مانده به پایان تابستان طوفان شروع شد و درست دو روز قبل از روز موعود، همان روزی که برای همیشه بارم را جمع می کردم و از این شهر می رفتم، به در خانه ی ما رسید و قرار مقرر با زندگی را پاره کرد.
روز اول بیست و هشت سالگی ام بود که آن سیلی سهمگین را خوردم و کنترل همه چیز از دستم خارج شد. چند هفته ی اول به هر دری که می شناختم کوبیدم ولی همه رو به ناامیدی باز شدند. باید می فهمیدم که دارد چه بلایی بر سر زندگی ام می آید و باید تا قبل از اینکه دیر شود کاری می کردم. داشتم زمان را از دست می دادم و به موازات آن امیدم را نیز.
قرار نبود زندگی ناگهان طناب نگهدارنده ی اوضاع را از توی مشتم بیرون بکشد و بدود و همه چیز توی هوا پخش شود.
کم کاری کرده بودم یا فقط بدشانسی آورده بودم؟
زندگی یک غول لجباز و بی شاخ و دم بود که از من متنفر بود و برای شکستنم هرکاری می کرد یا همه چیز روی روال معمول بود؟
یا اینکه پای یک نیروی ماورائی خبیث در میان بود؟
هفته های بعدی را خیره به سقف با جایگشت کاناپه و تخت خواب گذراندم. باران می بارید و سرد بود و من داخل تونلی بودم که سر و تهی نداشت. حس می کردم چیزی توی مغزم دارد عوض می شود. انگار باید توی تاریکی محض لباسم را عوض می کردم ولی از کجا می فهمیدم کدام لباس را بردارم؟
انگار وقتش بود از باقی حواسم جز آنچه تاکنون به آن تکیه کرده بودم استفاده کنم. چیزی غیر از قاعده ی مرسوم “خواستن توانستن است” باید وجود داشته باشد که توجیه کند نرسیدن ها و نشدن ها و گره ها و پیشامدها را.
سال های پایانی دهه ی سوم زندگی برای شک کردن به روال زندگی دیر نبود؟ همیشه توی ذهنم دیر کرده بودم و این بار هم فکر می کردم ( و همچنان فکر می کنم) دیر است.
کلمه ها، جملات، نظریه ها، تمثیل ها، تجربه ها و داستان ها، همه و همه توی ذهنم گربادی شده بودند که هر لحظه یک کدامشان جلوی چشمم توقف می کرد و ردیفی از مصادیق سمت راستش و ردیفی از نقیضه ها سمت چپش صف می بستند.
شوپنهاور بدبین با نگاه عبوثانه اش به زندگی راست می گوید یا رواقیون سرخوش و همیشه راضی؟ نویسنده های انگیزشی راست می گویند و تماماً تقصیر خودم است یا جبرگرایان خمود و ایستا؟
باید خودم را بدون قضاوت، آینده نگری، نصیحت، نتیجه گیری و تحقیر می دیدم.
هفته های اول هیچ کتابی نخواندم. حس می کردم همه شان یک مشت دروغ و گزاره ی بی اساس را فقط به قصد خودستایی ردیف می کنند و با عناوین و جلدهای جذاب به خورد ما می دهند.
برای اولین بار بود که افکار خطرناکی توی سرم پرسه میزد؛ چه چیزی وجود داشت که آدم های ناامید را از پایان دادن به زندگی منصرف می کرد؟
کلید واژه های این جمله را توی گوگل سرچ کردم و در یکی از نتایج ” دلایلی برای زنده ماندن” اثر مت هیگ بالا آمد. قبلاً “کتابخانه ی نیمه شب” اش را تورق کرده بودم و به نظرم حرف جدیدی برای گفتن نداشت؛ جز گرفتن ژست آدم های همه-چیز-دان خوش بین که می خواهند بگویند “هی! الکی ناراحتی. پاشو خودت را جمع کن که غم تو در مقابل غم مردمان دیگر هیچ است.” این شد که یک روز صبح بعد از هفت روز خیرگی به سقف، در ساعات خلوت روز روی کاناپه ی “بوکلند” نشستم و از فروشنده خواستم خودش کتاب را برایم پیدا کند. راستش نگاه کردن به آن همه عنوان کتاب – که عمیقاً بهشان بی اعتماد شده بودم- سرگیجه آور و تهوع آور بود. اما مت هیگ؛ در مطلع کتاب جایی تقریباً شبیه به همان “تونلی” بود که من ایستاده بودم. اصطلاح “تونل” راهم از مقدمه ی خودش قرض گرفته ام. چند صفحه ی اول را که خواندم احساس کردم گرسنه ام. همزمان حس کردم موزیکی که توی کتابفروشی پخش می شود چقدر قشنگ است. بعد از هفت روز “حس” داشت در من جریان پیدا می کرد؛ نه به خاطر امیدها بلکه به خاطر ناامیدی مشترک من -هرچند کوچک- با موجودی دیگر. احساس کردم دوباره جزئی از جهان پیرامونم شده ام.
جهان پیرامونم؛ همین جهان که دیگر نمی شناسمش. قبلاً هم نمی شناختم فقط گمان می کردم می شناسم. شاید اصلاً شناخت جهان بی معنی باشد؛ چیزی که مدام در حال تغییر است را چگونه باید شناخت؟
شش ماه بود یکی از کتابهای “کارلو روولی” فیزیکدان به نام “هلگولند” روی میزم بود ولی هنوز شروع به خواندنش نکرده بودم. نمی دانم شش ماه پیش چرا این کتاب را توی سبد خریدم گذاشتم ولی آن روز که بعد از هفته ها کرختی خواستم دستی به سر و روی خانه بکشم و این کتاب را توی کتابخانه بگذارم، چند خط پایانی مقدمه اش مرا میخکوب کرد:
” هشداری پیش از شروع کار: ورطه ای که نمی شناسیم همیشه جذاب و گیج کننده است؛ اما جدی گرفتن مکانیک کوانتومی و غور در پیامدهای آن تقریباً مشابه تجربه ی روانگردان است؛ به نوعی از ما می خواهد که از درک قاطع و تغییرناپذیرمان از جهان دست برداریم. از ما می خواهد که بپذیریم ممکن است واقعیت با آنچه تصور می کردیم عمیقاً فرق داشته باشد، به ورطه نگاه کنیم؛ بی هراس از غرق شدن در امر ژرف.”
فهمیدم زمان خواندن این کتاب هم همین الان است.
به گمانم هیچ معادله ی دقیقی وجود ندارد. هیچ راه و روش و نتیجه ای برای دو نفر صدق نمیکند. حتی فراتر، برای دو روز متوالی خودمان هم نمی توانیم یک روش پیش بگیریم. همه چیز در یک پویایی غیرقابل وصفی -حداقل برای من- به سر می برد. آدمها، اتفاقات، روزها، تصمیم ها و حتی احساسات در طیف رنگی گسترده و تغییر پذیری جریان دارند. هیچ نقطه ی مطقن و ثابتی در جهان وجود ندارد. هرچیزی در زمان مشخصی می تواند یک تعریف و رنگ و حسی داشته باشد؛ زمان که عوض شود همه چیز عوض می شود.
نمی دانم از دور چرخه ای هستیم که مدام تکرار می شویم یا روی یک خط مستقیم از بینهایت تا بینهایت در حرکتیم.
ولی به نظر می رسد از دور همه چیز عادی و معمولی است، اما بی ارزش نه؛ حتی غم منحصر به فرد و پنهان ما.