سرم را بلند کردم دیدم وسط کوه‌هام. من آمده بودم دو سه ساعتی پیاده‌روی در کوهپایه داشته باشم و برسم به دریاچه‌ی “برم فیروز” جایی که از روی عکس سبز بود و پر از لاله‌های وحشی؛ من که نهایت فعایت بدنی‌ام در چند ماه اخیر مسیر هشت دقیقه‌ای بین پانسیون و اورژانس بود. بدون اینکه از کسی پرسیده باشم تور آخر هفته را ثبتنام کردم که فقط بروم طبیعتی ببینم و نفسی بکشم. نوروز و تعطیلاتمان در خاک و اورژانس و خون و مریض و پلیس و دعوا گذشته بود و از نفس مشک فشان باد صبا و عالم پیر دگرباره جوان شده هیچ ندیده بودیم. گفته بودند کفش محکم و لباس گرم برای بالای دریاچه همراهتان باشد با کمی خوراکی و آب، کافیست. من هم محکم‌ترین کفشم را پوشیدم و سر راه باتون و بادگیر دوستم را گرفتم و با دو ساندویچ مرغ گریل شده و یک ساندویچ املت و یک لیوان قهوه و نیم لیتر آب رفتم که کمی پای کوه پیاده روی کنم.

من بچه‌ی جلگه ام و کوه برایم حجمی مخروطی شکل است که از جایی صاف شروع می‌شود و راست می‌رود بالا و از آن طرفش راست می‌آید پایین و کوهپایه می‌شود همان قسمت صاف شروع و خاتمه؛ مثل سرسره که وقتی پایین می‌رسی تالاپی می‌افتی روی زمین صاف. اما برای اهالی کوهستان و درنوردگانش ماجرا بالکل فرق داشت. به طوری که کوهپایه عبارت است از ارتفاعات قبل از قله؛ و کوهپایه‌نوردی دریاچه برم فیروز هم همین بود. درواقع دریاچه با قله‌ی کوه فقط 45 دقیقه راه داشت که در مقابل 3 ساعتی که ما طی کرده بودیم چیزی نبود.
اینگونه شد که وقتی سرم را بالا کردم و دیدم وسط کوه‌هام از تعجب و ترس و شعف نمی‌دانستم به کدام توجه کنم. باید از کو‌های نیمه برفی و آسمان نیمه ابری و لاله‌های سرخ واژگون و گل‌های زرد و بنفش و سفید و صورتی و ارغوانی عکس می‌گرفتم و همزمان تمام حواسم را جمع می‌کردم که لیز نخورم و تالاپی نیفتم پایین سرسره. یک ساعتی که گذشت به شیب‌های جدی رسیدیم. دیگر به بالا و پایین وقت نمی‌کردم نگاه کنم. تمام تمرکزم روی قدم‌هایم و یک متر جلوی پام بود. به بقیه نگاه می‌کردم که  آرام و درحال گپ زدن با جلویی و پشت‌سری‌شان بالا می‌رفتند و من نفس نفس می‌زدم و هر ده دقیقه می‌گفتم “لیدر رست!”

با گروهی آمده بودم که خانم 67 ساله‌اش آن جلو بود و 70 ساله‌اش فقط ده دقیقه از باقی تیم عقب تر بود. روی برف داخل دره که لیز خوردم و نگاهم که به پایین و جایی که نزدیک بود پرت شوم افتاد تازه فهمیدم قضیه برایم جدی‌ست! همان کوهنوردهایش با تجهیزات کاملشان آمده بودند کوهپایه؛ من نازک نارنجی پیاده‌روی کن با هیچ. انصافاً گروه خوب و لیدرهای خوبی بودند که روی تمام برف‌ها دست مرا می‌گرفتند و یادم می‌دادند چجوری راه بروم.
از زیبایی‌های یک ساعت پایانی مسیر عکسی ندارم. حتی خاطره‌ای هم ندارم. ولی حس ترس و خستگی و ذوق عجیبش را یادم هست. من یک جایی بودم که برای همه معمولی و پیش پا افتاده و آسان بود ولی برای من مثل اولین بخیه‌ای بود که زدم، آن هم سه صبح روی پلک

بالای یک کودک 4 ساله، بدون اینکه رزیدنتی باشد یا اکسترن و پرستار و حتی بهیاری که به من بگوید تئوری را چطور به عملی تبدیل کنم.  باید هم کنترل و اعتماد به نفسم را حفظ می‌کردم و هم محکم و آرام پیش می‌رفتم.
” این مژده رو بهت می‌دم که یک دقیقه‌ی دیگه دریاچه رو می‌بینی.” این را کسی که داشت برمی‌گشت و مرا در حال کشاندم تنم به قدم بعدی می‌دید گفت. مثل دیدن ساعت 7 و 50 دقیقه‌ی صبح بعد از شیفت شب اورژانس بود که فکر میکنی می‌میری و 8 نمی‌شود. یک دقیقه‌ی بعد دریاچه را دیدم. فقط باید خودم را به جایی می‌رساندم که بنشینم و ساکت نفس بکشم. ولی لای برف‌ها بودم و اول باید سر می‌خوردم به پایین. تنها قسمتی که بلد بودم و تکراری بود همین بود.

نهایتاً بعد از آن کشان کشان و نفس زنانی که فکر نمی‌کردم پایانی داشته باشد رسیدیم به سرمنزل مقصود. در خشکی مختصر کنار دریاچه نشستیم شروع کردیم به یخ زدن. من در اوج ناآمادگی از دوستی لباسی قرض کردم و قهوه‌ام که خدا را شکر هنوز گرم بود نوشیدم و گرم شدم.
خیلی زود وقت بازگشت رسید و کفش‌های نامناسب من تازه روی سرازیری خودشان را نشان دادند. مسیر برگشت خیلی زود به جای آسانش رسید و توانستم کولی نفر جلویی را رها کنم و روی پای خودم بایستم. و آنجا بود که چشمم باز شد به روی شگفتی. اگر از ابتدای راه به من می‌گفتند قرار است یک ساعت آخر را چنین جایی راه بروی با سر تمام راه را می‌دویدم. چشمه بود و صدای آب و گل‌های رنگارنگ که نه خاکی رویشان بود و نه کسی لگدمالشان کرده بود و نه دورشان حصار داشتند. زیبایی محض بود. بکر بکر بکر. از زیر همه‌ی سنگ‌ها گل روییده بود. هر ده قدم رنگشان عوض می‌شد. زرد و بنفش و صورتی و سفید و قرمز. به اینجا که رسیدم نه لباس و کفش نامناسب یادم بود نه به درد زانو و کمرم عنایتی داشتم.
خوش به حال همه‌ی آنهایی که بار چندمشان بود اینجا را دیده بودند. خوش به حال آنهایی که آماده بودند و بلد راه بودند. خوش به حال آنهایی که خودشان را به دست طبیعت می‌سپارند و روحشان از خون و مریض و درد و بیماری لاعلاج و مرگ بی‌خبر است.

اولین بار کوه
Tagged on:             

2 thoughts on “اولین بار کوه

  • فروردین 21, 1401 at 7:17 ب.ظ
    Permalink

    چقدر خوب مینویسی، چقدر مسیر و بچه ها و زمین و زمانو خوب توصیف کرده بودی
    خوشبحال اونایی که دستی ب قلم دارند.

    Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *