من هرکه هستم و هرچه هستم در حوالی طلوع و غروب خورشید، دیگر من نیستم. شاید هم من فقط در همین دو بازهی مختصر و عجلهای زمانی من هستم و الباقی مواقع من نیستم. دقیقا همان زمانی که در خانه نشسته ام و نمیدانم باید چراغ آشپزخانه را روشن کنم یا میتوانم بدون چراغ ظرفها را بشویم یا پشت فرمان اتومبیلم هستم و بین روشن کردن یا نکرددن چراغهایش گیر کرده ام. ابری و برفی و بارانی و خاک و مه و جو پایدار بیتفاوت فرقی ندارد؛ خورشید بخواهد بالا برود یا بیاید پایین چیزی درون من جابجا میشود. دقیق تر بگویم من به سمت عمق زمان سر میخورم، به سمت منشاء آفرینش.
بعد گویی از وسط تمام دردها و فراقها و جنگها و جدایی مادرها از فرزندها و ترسها و اشکهای این جهان با سرعت نور رد میشوم. اشعهای از هر کدام به تنم میخورد و تنم درد میگیرد. به مبدأ درد غمانگیز جهان که میرسم یادم به درد خودم میافتد؛ نه، یادم به خودم میافتد. خود من جزئی از این جهانم که از ابتدا داشته درد میکشده و هنوز هم دارد درد میکشد و تا انتها -اگر انتهایی داشته باشد- درد خواهد کشید. خودم را در چهرهی همهی آدمهایی که دهانشان از چانه تا پیشانیشان باز شده است و ساکت فریاد میکشند و من با سرعت نور از وسطشان رد شدهام میبینم. میخواهم به بالا برگردم و روی زمین امن و آرامم قرار بگیرم؛ جایی که هنوز خورشید یا هست یا نیست، اما هنوز از آن بازهی زمانی مختصر بین روز و شب یا شب و روز نگذشتهام. این هست و نیست مرا گیر میاندازد بین تمام هست و نیستهای دنیایم. مثل قلبم که از ضربههای متوالی و منظمش به سینهام میفهمم سر جایش است اما میدانم سر جایش نیست. مثل چشمهایم که تصویر آنچه که دیگر نیست طوری واضح درشان هست که انگار هنوز هم هست. زمان مابین این هست و نیست قفل میشود تا من غرقتر شوم؛ در خودم. این من همان کودک شش ساله است و هیچ تغییری نکرده. همان دلتنگی و اخم و بغض را دارد. از شش سالگی یا شاید هم قبل تر همین دلتنگی و اخم و بغض را داشته؛ هر بار برای چیزی و کسی.
شاید این چیزها و کسها برون سپاری چیزی دیگر است. همان چیزی که در هرکدام از این آدمهایی که در این مسیر ایستاده و صامت فریاد میکشیدند به شکلی جلوه کرده. صدای ریز اذان که از دورترها میآید انگار پشت گردنم را کسی با دست فشار میدهد تا بیشتر در خودم خم شوم.انگار با کلمات اذان ارواح همهی ابنای بشر جلوی رویم صف میکشند و ناله میکنند و به من یادآوری میکنند زمان زادی نمانده تا به آنها بپیوندم. جای اشعههای مسیری که آمدم تا این عمق روی تمام تنم تیر میکشد ولی باید بلند شوم و برگردم. باید بلند شوم خاک راه هزاران ساله را بتکانم و به شب یا روز برگردم. تصمیم میگیرم این بار که بالا آمدم از خودم و از مبدأ درد آفرینش، دیگر با کسی رو به رو نشوم و کسی را نبیننم و با کسی حرف نزنم. هرچه آدمهای بیشتری را میشناسم درد بیشتری را در این بالا و پایین رفتن ها به جانم میکشم. آدمها همه رنجند و من -یک تن- برای این همه رنج کشیدن کافی نیستم. رنگ آسمان که مبهم و درگیر با خودش میشود مغز من جهت یابی و مسیر و هویت و ماهیتش را گم میکند. بالا و پایین رفتن خورشید تعادل زمین زیر پای من و زمان در دسترسم را به هم میریزد. یک بازهی زمانی کوتاه برایم میشود نقطه اتصالی قوی به بخش مهجور و درد کشیدهی خرد جمعی بشر.