با گفتن “این دیگه امید آخره.” استاد من یخ کردم اما او به آرامی پلکی زد و صحبتش را با همان تون قبلی ادامه داد و انگار برایش آب از آب تکان نخورد. شاید هم از خیلی قبل میدانست که
امید آخرین

با گفتن “این دیگه امید آخره.” استاد من یخ کردم اما او به آرامی پلکی زد و صحبتش را با همان تون قبلی ادامه داد و انگار برایش آب از آب تکان نخورد. شاید هم از خیلی قبل میدانست که
من همیشه دنبال قصه ها بوده ام؛ مشتاق دانستن قصه ی آدم ها. اشتیاقی که گاهی اوقات اسمش را فضولی می گذاشتم . در دلم به خودم نهیب می زدم که آهای دختر! سرت توی کار خودت باشد.