بیست و چهار ساعت اول
دود و پریشانی
برای چهارمین بار در سه هفته ی گذشته دستور ترخیصش را از سرویس نوروسرجری نوشتم.
گوژپشت خیابان زند
” دل ایرانی، آماجگه غم تا کی
پشت احرار به پیش سفها خم تاکی”
تماماً خشمگین
همزمان که در همسایهی روبه رویی و کناریاش از خانه بیرون آمدهاند و دارند روی پسرک نوجوان طبقه بالایی که کلیدش در قفل در خانهشان گیر کرده و دوستان هم سن و سالش را خبر کرده تا بیایند کمکش فریاد
امید آخرین
با گفتن “این دیگه امید آخره.” استاد من یخ کردم اما او به آرامی پلکی زد و صحبتش را با همان تون قبلی ادامه داد و انگار برایش آب از آب تکان نخورد. شاید هم از خیلی قبل میدانست که
خیابانهای شیراز خود طبیعت است
تصور کنید در مسیرتان برای رسیدن به نانوایی سر کوچه از کنار درختی با شکوفههای سفید رد میشوید. یا در ترافیک در لاین چسبیده به جدول بین دو بلوار هستید و شکوفههای ارغوانی چسبیدهاند به شیشهی ماشینتان. این تازه اسفند
خانوادهکُشی
اولین باری که ماجرای قتلی خانگی را شنیدم یادم نمیآید چه موقع بود، اما از همان موقع تا چند ماه پیش گمان میکردم این ها افرادی روانپریش هستند و در اقلیتند و قطعاً بعد از حادثه نمیتوانند در کوچه و محل سر بلند کنند. باید ده ماه در منطقه ای با فرهنگ و تعصبات شدید قومی-قبیله ای کار میکردم تا بفهمم اشتباه میکردم.
روی دیگر مرگ؛ فقدان
در دانشکده ی پزشکی مرگ های زیادی را دیده بودم. عملیات احیا و تکمیل گواهی فوت را کامل بلد بودم. اما این جا، به عنوان پزشک اورژاس تنها بیمارستان شهر، روی دیگری از مرگ برایم نمایان شد، بازمانده ها و فقدان.
قصه از قصه آغاز شد
من همیشه دنبال قصه ها بوده ام؛ مشتاق دانستن قصه ی آدم ها. اشتیاقی که گاهی اوقات اسمش را فضولی می گذاشتم . در دلم به خودم نهیب می زدم که آهای دختر! سرت توی کار خودت باشد.