” عشق
راهیست برای بازگشت به خانه؛
بعد از کار،
بعد از جنگ،
بعد از زندان،
بعد از سفر،
بعد از …
من فکر میکنم فقط عشق میتواند پایان رنجها باشد ”
رسول یونان
از آغازین دمان شعر و عشق


” عشق
راهیست برای بازگشت به خانه؛
بعد از کار،
بعد از جنگ،
بعد از زندان،
بعد از سفر،
بعد از …
من فکر میکنم فقط عشق میتواند پایان رنجها باشد ”
رسول یونان

بطن جامعه عجب غیر یک دست و ناهماهنگ و ناپایدار است! تا میآیم از تعریف دست و پنجه ی طلایی و شفابخشم کیفور شوم با تهدید درآمدن پدرم و نسبت تنگاتنگم با زبالهها و دزدها روبهرو می شوم. به طرفت العینی از بالای ابرهای قداست پزشکانه ام به چاه فاضلاب دزدی بیوجدان و قاتلی بیهمه چیز پرتاب میشوم. عجب دنیای دونی…

من هرکه هستم و هرچه هستم در حوالی طلوع و غروب خورشید، دیگر من نیستم. شاید هم من فقط در همین دو بازهی مختصر و عجلهای زمانی من هستم و الباقی مواقع من نیستم. دقیقا همان زمانی که در خانه

روزهای اول طرح مثل اولین روزیست که در مهدکودک حاضر شده ای؛ میدانی که باید بازی کنی، بازیهای زیادی هم بلدی ولی نمیدانی دقیقاً باید از کجا شروع کنی. در این روز نیز روپوش سفید به تن میکنی و با گوشی پزشکی و مهر نو و پر از جوهرت از میان بیماران نشسته در سالن انتظار عبور میکنی و وارد اتاقی که سر در آن نوشته شده ” اتاق پزشک” میشوی؛ بیمار اول وارد میشود و شما نمیدانی فکر کردن به شکایت بیمار را از کجا آغاز کنی.

اولین باری که ماجرای قتلی خانگی را شنیدم یادم نمیآید چه موقع بود، اما از همان موقع تا چند ماه پیش گمان میکردم این ها افرادی روانپریش هستند و در اقلیتند و قطعاً بعد از حادثه نمیتوانند در کوچه و محل سر بلند کنند. باید ده ماه در منطقه ای با فرهنگ و تعصبات شدید قومی-قبیله ای کار میکردم تا بفهمم اشتباه میکردم.

اگر به بیمارهایم بگویم که چند شب پیش در حالی که در این سمت کره ی زمین که ما هستیم شب بوده و در سمت دیگر که روز بوده آدم فضایی ها در شرقی ترین جزیره ی مجموعه جزایر پولینزی

در دانشکده ی پزشکی مرگ های زیادی را دیده بودم. عملیات احیا و تکمیل گواهی فوت را کامل بلد بودم. اما این جا، به عنوان پزشک اورژاس تنها بیمارستان شهر، روی دیگری از مرگ برایم نمایان شد، بازمانده ها و فقدان.

آدم تصمیم های ناگهانی نیستم ولی سفر یزد اتفاقی خارج از قائده ی همیشگی ام بود. دوازدهمین روز شیفت های فشرده ی بیمارستان خرمشهر را می گذراندم و در روزهای نامطلوب و دل آشوبی زندگی ام بودم. نمی دانم در کدام صفحه ی سفرنامه ای اینستاگرام در حال چرخیدن بودم که دلم هوایی سفری به یزد شد.

من همیشه دنبال قصه ها بوده ام؛ مشتاق دانستن قصه ی آدم ها. اشتیاقی که گاهی اوقات اسمش را فضولی می گذاشتم . در دلم به خودم نهیب می زدم که آهای دختر! سرت توی کار خودت باشد.