پشتم از هجر تو شد گوژ تر از قامت دال

ای دهان تو بسی تنگ تر از حلقه میم

“ملک الشعرای بهار”

در نیم سایه ی درخت توتی، در گرمای زودرس ظهر اواخر بهار، به شیطنت دلار در چاه عمیق ریال چشم دوخته است. صفحه ی روزنامه را در هوا تکان تندی می دهد تا راست در مقابلش بایستد. دستش را به چانه می زند و به “سقوط” چند میلی متری در عمق 46 هزار متری دلار می اندیشد.حتم دارم در این سن و سال از این فاصله که روزنامه را گرفته است نمی تواند نوشته های داخل ستون ها را بخواند و فکرش در همان چند کلمه ی تیتر مانده است.

“ایران” سرخ در خورشیدی زرد به صورت آفتاب سوخته اش می تابد. “اقتصاد” سبز است، نهال نارنج پشت سرش سبز است، درخت توت سبز است، و هوا به قدری گرم است که انگار چله ی تابستان کویر است. در وانفسای عصرهای خیابان زند و کوچه های اطرافش که اتومبیل ها و سرنشین هایشان از سر و کول هم بالا می روند تا شاید بتوانند نردیک ترین جای پارک را به مطب دکتر مورد نظرشان پیدا کنند، این مرد آنقدر خوش شانس بوده که توانسته ماشینش را جای امنی پارک کند و روی نیمکتی خالی زیر نیم سایه ی درختی بنشیند. معلوم نیست تا چه ساعتی -شاید یازده یا دوازده شب- باید منتظر بماند تا مریضش ویزیت شود و برگردد. کسی چه می داند؛ شاید تماشای بازی دلار مجالی باشد که به بیمارش فکر نکند.

تکانی دیگر به روزنامه می دهد تا صاف شود؛ اما پشتش خمیده می ماند. کمرش برای موهای جوگندمی اش زیادی خم است. تأثیر بالا و پایین -نه- بالا و بالاتر پریدن های طفل چموش دلار روی شانه های مردی که بیماری در خانه دارد مشهود است. اتوی پیراهن و شلوارش، نیم دایره ی موهای مرتبش و ماسکی که با وجود گذر از بحران کرونا در فضای باز و دور از جمعیت روی دهان و بینی اش گذاشته است، فقط از یک کارمند بازنشسته ی متعهد و مسئولیت پذیر بر می آید. باید از شهری حوالی شیراز در طلب دکتر به اینجا آمده باشد که مجبور است ضل آفتاب را در پیاده رو سپری کند. احتمالاً صندل را هم برای رانندگی طولانی مدت پوشیده است.

با خودم زمزمه می کنم:

” دل ایرانی‌، آماجگه غم تا کی

پشت احرار به پیش سفها خم تا کی”

در آن سو، مریضشان با یکی دو همراه دیگر در سالن انتظار مطب دکتری منتظر نشسته اند و دقیقه ها را می شمارند تا دکتر بیاید و دارند سؤال هایشان را روی کاغذ می نویسند تا در فرصت چند دقیقه ای که برای دیدنش پشت درهای بسته به روی ازدحام سالن دست می دهد بتوانند همه چیز را بپرسند. بعد توی ذهنشان مرور می کنند که یادشان نرود به دکتر بگویند از راه دور می آیند و هرکاری می تواند برایشان بکند.

مرد بقیه ی “ایران” را تا کرده و زیر نشیمنگاهش گذاشته تا نیمکت چوبی کمی نرم تر شود. نگاهش اما از آن طفل شوخ و شنگ که در برابر حقوق بازنشستگی اش به قامت غول بی شاخ و دمی با قد 50 هزار متر در آمده است جدا نمی شود.

آرام از کنارش عبور می کنم. تصویرش توی ذهنم نقش بسته است. زیر لب ادامه می دهم:

“که این کوشش بی کران تا به کی‌؟

خمیده ز بار گران تا به کی‌ “

 

شعرها از ملک الشعرای بهار است.

گوژپشت خیابان زند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *