کمتر از بیست و چهار ساعت تا سال نو مانده است. این دم دمای آخر انگار همه مان توی حال و هوای سیال ذهنمانمان دراز کشیده ایم و نگاه می کنیم. نگاه می کنیم به آنچه از سر گذرانده ایم، و آه…، چقدر زیاد از سر گذرانده ایم.
هرسال خیلی چیزها از سر می گذرانیم. هر سال فکر می کنیم بدتر از امسال نمی شد که بشود. هر سال به این لحظات که می رسیم می گوییم خدا را شکر که تمام شد. بعد هم در پست و استوری و استاتوسی رسماً از زندگی درخواست می کنیم: لطفاً مهربان تر باش…
امید است دیگر. کاریش نمی شود کرد. درخت که شکوفه می دهد و نو می شود ما هم حس تولد دوباره مان گل می کند. ما هم جزئی از همین طبیعتیم. ذرات وجودی مان مشترک است و قرن هاست ساکن یک سیاره ایم. هنوز روزهای دل انگیز فروردین تمام نشده است که باز زمینی، آبادی ای، خانه ای آتش می گیرد و یادمان می آید درخت سوخته ی بی بار و برگ و بهار هم جزء همین طبیعت هست و گویی نماینده ی سرنوشت عروسک های خیمه شب بازی خاورمیانه ای- که ما باشیم- است.
ابتهاج در بهار 1332 نوشته است:
” بهار آمد گل نوروز نشكفت
مگر خورشيد و گل را كس چه گفته ست؟
كه اين لب بسته و آن رخ نهفته ست؟
مگر دارد بهار نورسيده
دل و جاني چو ما در خون كشيده
چه افتاد اين گلستان را، چه افتاد؟
كه آيين بهاران رفتش از ياد؟
چرا مي نالد ابر برق در چشم؟
چه مي گريد چنين زار از سر خشم؟
چرا در هر نسيمي بوي خون است؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟ ”
پس بهار کی همراه خود “عزای دل ما” را نیاورده است؟
هر سال در “نازلی” شاملو جای ” اشک پوری” و “خون مرتضی” را با نام هایی تازه پر می کنیم به این امید که این دیگر آخری ست.
بعد از پونه و آرش و سروش و ریرا و پریسا و سوفی و الوند و سهند و شادی و 167 نفر دیگر -که بسیار در این سه سال بر آنان گریسته ام- باید این “نازلی” شاملو را بر آهن حک می کردیم و زیر زمین دفن می کردیم تا دیگر نام هیچ جگرگوشه ای جای “پوری و مرتضی” ننشیند. چرا که دیگر “دلی” نداشتیم تا بخواهد عزایش با بهار بیاید…
شوربختانه یا خوشبختانه هنوز زنده ایم؛ من که دارم این ها را می نویسم و شما که دارید می خوانیدشان؛ سیلی خورده، روی زرد، بی رمق، نچندان خندان. ادامه می دهیم درحالیکه می دانیم “نازلی” های زیادی پیش رو داریم. و نجات دهنده، تکلیفش روشن تر شده؛ هیچ وقت وجود نداشته که بخواهد حالا در گور خفته باشد.