” جناب سروان اینجا بنشینید.”
” سلام جناب سروان، خدا بد ندهد.”
” جناب سروان نیاز نیست منتظر بمانید بفرمایید داخل.”
این آخری را منشی گفت و همزمان که من زیر لب پشت چند لایه ماسک می گفتم: ” جمعه شب اورژانس جای تعارف بازی نیست مریض ها را سریع بفرست داخل! ” جناب سروان و خانمی که همراهش بود سراسیمه وارد اتاق من شدند.
جناب سروان بی قرار بود. چشم هایش گود افتاده و کاسه ی خون بود. رنگش پریده بود و تا آمد به سوال ” چی شده؟ ” ی من جواب بدهد تمام صورتش قرمز شد. آب دهانش که نه، بغضش را قورت داد و هاله ای جلوی چشم هایش را گرفت.
بی درنگ رو به همراهش کردم که پاسخ داد: ” برادرم دیروز همسر باردارش را از دست داده است و از آن موقع نه چیزی خورده و نه خوابیده. امکانش هست چیزی برایش بنویسید که کمی بخوابد؟”
سرم داغ شد و گلویم خشک.
” پس افسری که همسر بیست و سه ساله اش در هفته ی سی و پنج بارداری دیشب از طبقه ی چهارم ساختمانشان پایین پرید تو هستی…”
این را با خودم گفتم و ماسکم را روی صورتم جابجا کردم؛ این کار را همیشه انجام می دهم تا کمی ذهنم را جمع  کنم و از مریض زمان بخرم. دیگر به صورت جناب سروان نگاه نکردم. سرمی تقویتی ولی بدون داروی آرام بخش برایش نوشتم و گفتم می تواند در اتاق تزریقات استراحت کند. داروی آرام بخش را ننوشتم زیرا این دو شب برایش ابتدای مصیبت بود. اگر او را با دارو آرام می کردم ممکن بود در مسیر آسیب زای داروهای آرام بخش بیفتد که خود مصیبتی جدید و جدی محسوب می شد.
از اتاق که بیرون رفتند به منشی گفتم چند دقیقه مریض نفرستد. بلند شدم پنجره را باز کردم ماسکم را پایین کشیدم تا سوز سرمای دی ماه حرارت گوش ها و مغزم را کم کند. این بود فقدان.

در دانشکده ی پزشکی مرگ های زیادی را دیده بودم. پروسه ی احیای بیمار، شرایط اعلام ختم عملیات احیا، دادن خبر فوت به همراهان بیمار و پر کردن فرم های متعدد گواهی فوت را کامل بلد بودم. آن جا بعد از مهر و امضای گواهی فوت همه چیز برای من تمام می شد. اما این جا، به عنوان پزشک اورژاس تنها بیمارستان شهر، روی دیگری از مرگ برایم نمایان شد، بازمانده ها و فقدان.
آن شب برای دومین بار با این موضوع درگیر شدم. بار اول مادری نزد من آمد که شکایت های مبهم و گوناگون داشت. از درد کمر و خشکی دهان گرفته تا سردرد های گاه و بی گاه و تپش قلب. آن روز خاطرم هست که اورژانس خلوت بود توانستم چند دقیقه ای با او صحبت کنم. علائم متنوع و معاینات طبیعی به وضوح ریشه ی عصبی و روحی بیماری را نشان می داد. به اصطلاح ما بیمار تیپیک سایکیتری بود. از وضعیت روحی و اضطرابش که پرسیدم اشک هایش جاری شد. متوجه شدم مادر همان نوجوانیست که دو ماه قبل در خیابان، تصادفی، با گلوله ای در قلبش کشته شد. آن روز هم من شیفت بودم و بالای سر او. روز بدی بود. دو کشته به دنبال تیر اندازی فردی ناشناس به دلیلی نا معلوم در خیابان روی دست ما بود.
آن روز ما از ماجرا خبر نداشتیم. گمان می کردیم مثل همیشه درگیری طایفه ایست و این دو کشته در واقع قربانی تلافی هستند. مادر آن روز چیزهای زیادی را در بیمارستان شکست و بیتابی زیادی می کرد. اما وقتی فهمید من آن روز یکی از پزشکان بالای سر فرزندش بودم خیلی معذرت خواهی کرد. با گریه می گفت بارها خواسته پیش ما بیاید و بابت رفتار آن روزش عذرخواهی کند.
کاری جز اطمینان دادن به او بابت سلامت کامل جسمش و ارجاعش به روانپزشک از دستم برنمی آمد. به او اطمینان دیگری هم دادم. گفتم که خیالش راحت باشد پسرش پاک و معصوم بوده و الان قطعا حال خوبی دارد ولی از ناراحتی مادرش ناراحت است. گفتم همیشه به یاد پسرش خواهم بود و برای آرامشش دعا می کنم و او هم برای آرامش فرزندش باید بتواند با غمش کنار بیاید چرا که تقدیر بوده و در مقابل رضای خداوند کار دیگری نمی توان کرد.
راستش را بگویم وقتی جملات آخر را در مورد رضای خدا و پذیرش غمش میگفتم خودم هم می دانستم دارم شعار می دهم و در این شرایط برایش غیر ممکن است. از اینکه فرزندش را به یاد آوردم و همراهش غمگین شدم کمی آرام شد.
آن روز و روزاهای بعد به همه ی پرسنل اورژانس عذرخواهی آن مادر را رساندم. تنها کاری که از دستم بر می آمد همین بود.

پیش تر با مفهوم PTSD یعنی اختلالات اضطرابی پس از حادثه آشنا بودم. بیمارانی که در درمانگاه و بخش های روانپزشکی داشتم همه پس از حادثه مراجعه کرده بودند. داستان حادثه را در حدی که می توانستند و به یاد می آوردند بازگو می کردند. البته که شرح ماوقع برای تیم درمانی اهمیت زیادی نداشت. تمرکز بر بیمار و تجربیات و حالش بود. وضعیت دو بیمار داغ دیده ای که من داشتم برای افرادی که مرگ عزیزی را تجربه می کنند طبیعی است. مراحل پنج گانه ی سوگواری شامل انکار، خشم، چانه زنی، افسردگی و در نهایت پذیرش باید طی شود. طولانی شدن و حتی کوتاه بودن زمان طی این مسیر می تواند غیر طبیعی تلقی شود و نیازمند دریافت درمان تخصصی روانپزشکی است. اما در کسوت پزشک تنها مرجع درمانی یک شهر نه چندان کوچک و پر حادثه PTSD را طور دیگری دیدم.
من هم مسئول جان قربانی بودم هم بازمانده. پس از دیدن آن مادر بارها عملیات احیای آن نوجوان را در ذهنم مرور کردم که نکند کاری از دست ما بر می آمد که انجام ندادیم. نکند خبر مرگ را طوری به مادرش دادیم که باعث سنگین تر شدن غمش شد. هرچند مورد آخر را می دانم مرتکب شدیم. نه فقط من و نه فقط برای این بیمار. اعلام خبر بد به همراه بیمارمهارت است و شرایط محیطی خاصی را می طلبد که در بیمارستانی که من حداقل شاغل هستم مهیا نیست.

از آن روز مرگ برای من چیزی بیشتر از اعلام ختم عملیات احیا و مهر و امضای گواهی فوت شد. هر بار با خودم می اندیشم قرار است با کدام نوع اختلال اضطرابی پس از حادثه و در کدام مرحله ی سوگواری با خانواده ی متوفی رو به رو شوم؟

روی دیگر مرگ؛ فقدان
Tagged on:                 

2 thoughts on “روی دیگر مرگ؛ فقدان

  • بهمن 23, 1400 at 9:18 ب.ظ
    Permalink

    ممنونم ازت که در مورد تجربه های طرح می نویسی.اینطوری حالت روشنتری داخل ذهنم پیدا میکنه. بازم مشتاقانه منتظر اشتراک تجربیات جدیدت هستم:)

    Reply
    • اسفند 22, 1400 at 7:49 ب.ظ
      Permalink

      خوشحالم که دوست داشتی عزیزم. سعی میکنم از خوبی هاش بیشتر بنویسم:))

      Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *