قصه از قصه آغاز شد

من همیشه دنبال قصه ها بوده ام؛ مشتاق دانستن قصه ی آدم ها. اشتیاقی که گاهی اوقات اسمش را فضولی می گذاشتم . در دلم به خودم نهیب می زدم که آهای دختر! سرت توی کار خودت باشد. در اتوبوس یا تاکسی یا هر وسیله ی نقلیه ی عمومی دیگر که بودم با صداهای اطرافم سرگرم می شدم. آن کسی که به من نزدیک تر بود برای پیگیری ذهن داستان پردازم انتخاب می شد. البته که گوش هایم هم تیز بود.
از بچگی آرزوی مکالمه ای خصوصی در خانه را به دل پدر و مادرم گذاشته بودم. می گفتم؛ مکالمه ی نصف و نیمه ای که به گوشم می رسید توجهم جلب می شد. به دیدن چهره ی گوینده یا گوینده ها نیازی نداشتم؛ می توانستم خودم چهره پردازی کنم. پا فراتر می گذاشتم و پوشش و آرایش و حتی شغل و تحصیلات احتمالی را نیز برایشان حدس می زدم. اگر میانه ی قصه بودیم و من یا راوی به مقصد می رسیدیم من خودم مکالمه شان را در ذهنم ادامه می دادم. البته قبل از پیاده شدن سعی می کردم سوژه ام را نیم نگاهی هم شده ببینم؛ می خواستم بدانم ویژگی های ظاهری شخصیتی که پرداخته ام تا کجا درست بوده است. معمولا مقدار زیادی با واقعیت مطابقت داشت و من با لبخندی پیروزمندانه به خودم می گفتم آفرین دختر! هرچند فضولی زشت است. بعد به خودم جواب می دادم که فضولی نبود؛ خودشان بلند بلند حرف می زدند. من که نمی توانم گوش هایم را بگیرم.
قند در دلم آب می شد اگر کسی داوطلبانه و شروع به تعریف داستانش برای من می کرد. از حق نگذریم شنونده ی خوبی هم هستم. مشتاقانه از راوی جزئیات را می پرسیدم تا بتوانم برداشت همه جانبه ای از داستان داشته باشم.
روزگار گذشت و من دانشجوی پزشکی شدم. سال های اول ورود به بیمارستان، یعنی همان دوره ی استیودنتی که می شود سال سوم- چهارم پزشکی، سال های رویایی ذهن داستان سرا و داستان پرداز من بود. وظیفه ی اصلی استیودنت گرفتن هیستوری (شرح حال) از بیمار و همراه او و پرزنت (باز تعریف) آن برای استاد، رزیدنت ( دستیار تخصص) و فلو (احتمالا معادل دستیار فوق تخصص) بعضاً به طور جداگانه بود.
تنها قسمت سخت ماجرا نوشتن درست داستان -که آن جا هیستوری بیمار بود- به صورت انگلیسی بود. به هر حال دانشگاه شیراز از قدیم الایام دانشگاهی بین المللی بوده و درست است که تنها بازمانده ی آن کبکبه و دبدبه همین نوشتار انگلیسی ما بود ولی همین هم خیلی مهم به شمار می رفت. به طوری که گاهی اتندینگ (استاد) مربوطه نوشته ی ما را شخصا می خواندند تا از لحاظ گرامری و لغوی صحیح باشد.

Albert anker-1884-Grandfather telling a story

در سال های بعد دانشکده ی پزشکی با اینکه وظیفه من به عنوان اکسترن و اینترن گرفتن شرح حال کامل و جامع از بیمار نبود باز هم من مشتاقانه به بهانه ی کمک به استیودنت هایم و یا آموزش به آن ها هیستوری کامل را می گرفتم؛ حتی اگر کامل نمی نوشتم.

حالا پزشک اورژانس تنها بیمارستان یک شهر نه چندان کوچک هستم. داستان ها بیشتر هستند و نقش من جدی تر. من بزرگ تر شدم و هم چنان به انسان ها و قصه هایشان مشتاقم، داستان پردازی ذهنی ام قوی تر شده ولی مرز بین همدلی و هم حسی (empathy, sympathy) را نتوانستم پررنگ تر کنم. من مثل همان روزهای دانشجویی با بیمارانم به قدری درگیر می شوم که گاهی عرق سردی تمام بدنم را خیس می کند و زبانم به لکنت می افتد.
شب ها با فکر مریض هایم از خواب می پرم. داستان و حادثه را بارها و بارها در ذهنم مرور می کنم. تجسم می کنم حال بیمار و همراه بیمار را در شب بعد از حادثه و شب های بعد تر. باید قصه را برای چند نفر تعریف کنم تا از بار روانی و دردی که حمل می کنم کم شود. کم نمی شود فقط در پستوهای ناخودآگاهم جایی مدفون می شود. وقتی سر و کله اش پیدا می شود که از سوختن غذایم ناراحت شوم. آن وقت درد و رنج و گریه ی تمام مریض هایم توی گلویم جمع می شود و من شروع به گریه برای غذای سوخته ام می کنم.

القصّه، تصمیم گرفتم قصه هایم را بنویسم. قصه ها آدم ها را به هم نزدیک تر می کنند و نزدیکی درد را هرچه قدر هم که عظیم باشد قابل تحمل می کند.

قصه از قصه آغاز شد
برچسب گذاری شده در:     

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *