هزار سال هم که بگذرد بدن زنانه ام هر ماه شگفت زده ام می کند. دو سه روز مانده به موعد ریزش دیواره ی رحم، تجربه ی نزدیک به پایان دنیا تمام ذهن و تنم را فرا می گیرد. با اینکه هم تاریخش را می دانم و هم فیزیولوژی اش را در سطح سلولی و مولکولی؛ باز هم نه اضطرابم کم می شود، نه ضربان قلبم پایین می آید و نه حساسیت پذیری ام.
تمام آنچه به اختصار در سه حرف پی-ام-اس بیان می شود در یک لحظه به وقوع می پیوندد؛ دقیقاً مثل یک بمب ساعتی که از یک هفته قبل از روز موعود توی کیفت گذاشته ای و کنارش احتیاطاً یکی دو تا پد بهداشتی هم جا ساز کرده ای.
فرقی ندارد کجا هستی و داری چه می کنی. ناگهان در میانه ی یک مهمانی، سر کلاس درس، توی درمانگاه، وسط شیفت، توی کافه کنار دوستی قدیمی که بعد از چند سال توانسته ای چند دقیقه ای کنارش باشی، موقع خرید پشت ویترین مغازه ها و حتی یک عصر دل انگیز درحال پیادهروی بر سنگفرش های جلوی حافظیه، یک کیسه ی نایلونی محتوی مایعی سیاه رنگ و بد بو توی مغزت میترکد و میچکد توی چشمها و دهان و بینیات.
آنی، همهچیز و همهکس و همهجا غیرقابل تحمل میشود؛ به معنای واقعی واژه “غیر قابل تحمل”. در این لحظه نه کسی را دوست داری نه کسی دوستت دارد. هم میخواهی تنها باشی هم میخواهی کسی کنارت باشد. هم گرسنهای هم اشتها نداری. هم دوست داری حرف بزنی هم از صدای خودت سردرد میگیری. هم تمام عضلاتت درد میکنند هم دوست داری بلند شوی ورزش کنی. میخواهی گریه کنی دلیلی پیدا نمیکنی. میخواهی گریه نکنی میبینی برای آرام بودن زیادی غمگینی.
سه شبانه روز زهرماری در همین چرخه میگذرد. میدانی که سه روز مانده تا لحظهی موعود. اما محتویات سیاه ترکیده در مغزت این حرفها را نمیفهمد؛ میچسبد به یک نفر، یک ماجرا، یک فکر یا حتی یک خبر و تمام زشتی و حال بد و بیحوصلگی را گردن آن میاندازد.
نهایتاً، در یک لحظه از خودت میپرسی :”من احمق سه روز است خودم را بخاطر چه مزخرفی اذیت کرده ام؟” و دقیقاً دو سه ساعت بعد دیواره ی رحم میریزد و تمام ناامیدی و تاریکی و زشتی و بیحوصلگی و بی حسی همراهش هم میریزد و میرود.
بیست و چهار ساعت اول مثل این است که زنجیری هزارساله از دست و پایت باز شده است. مغزت در یک حالت آلفای دلچسبی فرو میرود و نورونهایت با ریتم “همه چی آرومه” تکان نرمی به خودشان میدهند. انگار یک نوری از بالاترین نقطهی جمجمه وارد سرت میشود و توی تمام تنت میچرخد و آواز میخواند. بخش تحلیل و نقد و حل مسئلهی ذهنت می روند مرخصی و به جایشان گیرنده های حسی حواس پنجگانه با بیشترین توان محرک ها را صاف میچسبانند روی آینه ی مغز. گفتم آینه؛ انگار غباری برای بیست و چهارساعت از روی مغزت بلند میشود. همه چیز را بیحائل میبینی و میشنوی و بو میکشی و لمس میکنی.
قبل تر ها خودم را موظف میکردم روتین روزانهام را داشته باشم و در هر شرایطی حفظش کنم. چرخهی هورمونی برایم فقط تغییرات فیزیکی بود که به چند روز درد و فشار ممتد و فلج کننده منتهی میشد. در این ایام درس خواندن و کار کردن و معاشرتم با روزهای دیگر تفاوتی نداشت. اصلا “نباید” تفاوت میداشت! این “من” بودم که تعیین میکردم و “من” میخواستم که از روتین روزانهام مطلقا تخطی نکنم. اما هر بار شکست میخوردم. هر بار که از برنامهها و پیشبینیهایم عقب میماندم از خودم عصبانی میشدم و از زنانگی مزاحمام متنفر.
بدن زنانه هر روزش با روز دیگر زمین تا آسمان فرق دارد. این حساسیت فقط مربوط به 6-7 روز به خصوص نیست. چرخه ای متشکل از چندین و چند هورمون جنسی و غیرجنسی با فراز و فرودهای شدید و بعضاً ناگهانی جسم و روان یک زن را از 12-13 سالگی تا 50 سالگی مدام تغییر میدهد.
شاید عجیب باشد که زنی که هفت سال درس طبابت خوانده و ماههای زیادی در بخشها و کلینیکهای زنان و روانپزشکی مریض دیده پایهای ترین مفاهیم فیزیولوژی زنانه را نمیداند؛ اصلا عجیب نیست. مگر چند سال میشود که بدن زن به عنوان فردی منحصر به فرد و متفاوت با مردان مورد مطالعه قرار گرفته است؟ چه مدت است که فیلسوف و کنشگر و تحلیل گر و طبیب و روانشناس و نویسنده و پلیس و وزیر و وکیل زن پایشان را در جامعه گذاشتهاند؟
اخیراً بیشتر درباره اش دانستهام و هر دوره سعی میکنم خودم را برای خودم بیشتر رمزگشایی کنم. بعضی حالات و تاریخ ها را یادداشت میکنم. بعد به دنبال مستندات علمیاش توی مقالات و مطالعات میگردم. ما زنها در عین منحصر به فردی، عموماً از یک الگوی مشخص پیروی می کنیم.
هر ماه با خودم می گویم که این ماه دیگر الگوی ثابتم را پیدا کردم و دیگر میدانم کی باید منتظر چه باشم؛ اما باز هم شگفت زده و غافلگیر میشوم.
ادامه دارد…