برای چهارمین بار در سه هفته ی گذشته دستور ترخیصش را از سرویس نوروسرجری نوشتم.
هر بار چیزی در آزمایش هایش پیدا شده بود و سرویس عفونی و نورولوژی و داخلی- به نوبت- اجازهی ترخیص نداده بودند.
منتظر فرصتی بودم که همسرش در اتاق نباشد و بروم ویزیتش کنم. دوست نداشتم زن جوان مستأصل را دوباره ببینم و مجبور شوم برای چهارمین بار در سه هفتهی گذشته وقتی که میپرسد “ببرم خونه چکارش کنم؟ ” توی چشمهایش نگاه کنم و بگویم “داروهاش رو سر وقت بده و توی خونه فیزیوتراپی کن تا ببینیم بدنش چطور به بیماری پاسخ میده” و توی دلم بگویم “تا ببینیم بدنش تا کی دووم میاره…”
توی استیشن پرستاری خودم را با پرونده ها سرگرم کرده بودم که متوجه حضورم شد. جلو آمد و صدایم زد. میخواست بپرسد بخیه هایش را چک میکنم یا نه. دوست داشتم میتوانستم از پنجرهی پشت سرم چهار طبقه را پایین بپرم اما با آن زن روبهرو نشوم. مرد جوان تنومند روی تخت دراز به دراز افتاده بود و زن باید قطره قطره آب شدنش را میدید و هر روز صبح دست ها و پاهایش را فیزیوتراپی میداد و جای جراحی هایش را با سرم شستشو و گاز استریل تمیز میکرد و آرام آرام با اون حرف میزد تا شاید قدرت کلامش برگردد.
سرم را بلند کردم و دیدم با آرایش ملیح و لبخند آرامی دارد نگاهم میکند.
“امروز دیگه داریم میریم خونه” را با لبخند محوی گفت. نگاهش دریایی بود که هفتهها طوفان را پشت سر گذاشته بود، روشن، آرام، عمیق. اثری از آشفتگی روزهای قبل نبود. حس کردم تکیده تر شده؛ و زیباتر.
قبل از اینکه بگویم “الان میام بخیه هاشو میبینم” ناخودآگاه گفتم “زن قوی ای هستید، بهتون افتخار می کنم.” برقی توی چشم هایش دوید و آرام گفت ” انتخاب اولم بود خانم دکتر. خیلی دوستش دارم.”
از پنجرهی بزرگ پشت سرش شهر غبار گرفته تا دوردست ها پیدا بود. چندین روز بود که جلوی کوهها و ساختمانها و چشمهایمان را هاله ای از دود گرفته بود. ته گلویمان میسوخت. صدای خودم توی سرم پیچید که میخواند: ” خلاصه این که در آن جای گمشده در دود/ چقدر جای تو و جای شعر خالی بود”