ساعت 8 و 20 دقیقه است و دقیقاً سه ساعت و بیست دقیقه است که دارم سعی می کنم کارها و برنامه هایم را روی کاغذ بیاورم. خودکارهای رنگی، شماره گذاری، جدول، پرانتزهای تو در تو، تیک و دایره ی توخالی و خط تیره و جای خالی و فلش و پانویس و ستاره و ارجاع؛ از همه شان طلب کمک کرده ام اما سر و سامان نمی گیرد. امروز یکشنبه است، این ماجرا را جمعه هم داشتم، و همینطور جمعه قبلش. سرعت تغییر و پیشامدها جوری شده که ذهنم دارد از کنترلم خارج می شود.
هیچ خطی را نمی توانم حذف کنم. برای انجام همه شان هزاران هزار بار ذوق دارم و مدت ها انتظار کشیده ام. دارم جلوی هر مورد حس و فکر و اضطراب مربوطه اش را می نویسم و با فلش های یک جهته مسیرش را مشخص می کنم که ستون کتاب هایی که در دست خواندن دارم روی دستم سایه می اندازد. سراغ لپتاپ نمی روم که پوشه ی نوشته های تمام و نیمه تمامی که در صف انتظار انتشار و تکمیل هستند توی چشمم نخورد. بعد یادم می آید که حتماً در مورد فلان مریض بنویسم و بعد سریع نوت گوشی را باز می کنم و می نویسم: موضوع شماره هشت.
نمی دانم خسته ام؟ سردرگمم؟ متمرکزم؟ خوب پیش می روم؟ سختش می کنم؟ زیادی سختش می کنم؟ حالت عادی زندگی در این مرحله همین است؟ نمی دانم. هرچه هست برای من تازگی دارد. هیچ زمانی نبوده که اجبار کاری و درسی ام تا این حد کم بوده باشد. خودم خواسته ام این همه هندوانه را با دو دست بردارم ولی ناچار به جبران سال ها هدر رفت انرژی و زمان و فکر و اعصاب و سلامت روح و روان و جسم در دانشگاه هستم.
دانشگاه، به جز آن “دفتر همکاری ها”ی دلبندم و “کانون کتاب” مهربانم و آشنایی با یکی دو استاد، دیگر هیچ نداشت جز دور کردن ما از دنیا و علم و کار و زندگی “واقعی”.
دفتر همکاری ها را که تخته کردند، چندی پیش باخبر شدم که کانون کتاب هم تعطیل شده و عضوی ندارد، یکی از آن اساتید هم از دانشگاه بیرون زده؛ همزمان با سیل خروج سایر آدم حسابی ها.
افکارم همین قدر پراکنده است و همزمان حول یک محور می چرخد.
می گویند خاصیت این سن و سال همین است. ولی من معتقدم ما کمی از هم سن های خودمان عقبیم. هرچه نباشد به جای چهار سال، هفت سال را در دانشکده ی پزشکی هدر دادیم و دو سال بعدش را هم در طرح اجباری آتش زدیم.
حس جوان بیست و دو ساله در کالبدی بیست و هشت ساله اینگونه است؛ برداشتن تمام هندوانه های دلخواهش با دو دست.