از زمانی که شروع به فکر کردن کردم، یعنی حوالی روزهایی که داشتم به بلوغ می ­رسیدم، دو پاره شدن زمان برایم اتفاق افتاد؛ یکی حال که داشت رخ می داد و دیگری آن بازه­ ی فارغ ایده­ آل که مجال “بررسی و انتخاب” به من می­ داد.

درسخوان بودم و عاشق بیشتر خواندن؛ و بنا بر رسم حاکم در چرخه­ ی سریع و بدون توقف استعداد­های درخشان افتادم. دوستش داشتم و از جلوجلو خواندن فیزیک و شیمی و زیست شناسی عمیقاً لذت می­ بردم. از همان موقع می­ دانستم که دکتر می­ شوم ولی این فقط قسمتی از من بود؛ بخش های دیگری هم داشتم که باید به آن­ها می­ پرداختم. باید به چیزهایی که توی ذهنم بود فکر می­ کردم، جمع بندی می­ کردم و از بینشان انتخاب­ هایی می­ کردم. گوشه­ ای توی ذهنم که کم وسعت هم نبود و صفحه­ ی نخست تمام دفترچه­ های یادداشتم یک لیست در حال بررسی فزاینده داشتم. اما همیشه پای یک “بعد از …” در میان بود؛ بعد از امتحان تیزهوشان، بعد از المپیاد، بعد از کنکور، بعد از علوم پایه، بعد از پره اینترنی، بعد از فارغ التحصیلی، بعد از دفاع پایان نامه، بعد از طرح و … .
این­ها نه مانع بودند نه سد، جزئی از مسیر بودند ولی به اندازه­ ای برای من بزرگ شده بودند که سر و سامان دادن به قسمت­ های دیگرم را به بعد از آن منتقل کنم.

از دوره­ ها و پادکست­ ها و کتاب­ های برنامه­ ریزی و مدیریت زمان و کنترل اضطراب و ذهن­ آگاهی، تا صحبت با اساتید و سال بالایی­ ها و هم کلاسی­ ها، همه را جستم و چیزی “جز وحشتم نیافزود”. اتفاق نظری وجود داشت مبنی بر اینکه “اگر حالا زمان های ذهنی­ ات را یکی نکنی هیچ وقت دیگر نمی ­توانی.”
در حالیکه من در مغزم وسط میدان نبرد بودم. مغز راستم می­گفت: “عجله نکن، هرچیزی در زمان خودش اتفاق می­ افتد.”
و مغز چپم داد می­ زد: “از همه عقب تری و در اتلاف وقت و استرس بیجا یکه تاز.”

همیشه فکر می­ کردم -هنوز هم نمی­ دانم فکرم درست است یا غلط – که خیلی­ ها همه­ ی قسمت­ هایشان را هم­زمان پیش برده­ اند. برای همین مدام با احساس جا ماندن از بقیه و از دست دادن فرصت­ ها دست به گریبان بوده­ ام. در زمان هر “بعد از…” سعی می­ کردم کمی خودم را پیش ببرم، می­ توانستم ولی کافی نبود. در واقع همیشه مغز چپم برنامه­ ریزی می­کرد و تمام وجودم پیش می­ رفت. چیزی توی این برنامه ریزی کم بود. چیزی که غیرعادی نبود ولی با من ناهماهنگ بود. یک خیال بی اجبار می­خواستم که برای مدتی سکان را به نیم کره­ ی راست مغزم بسپارم و آن ناهماهنگی را پیدا کنم.

حالا دقیقاً در آن طرف تساوی اجتماع همه­ ی آن مجموعه های “بعد از…” هستم. سالهاست که منتظر این روزها بوده­ ام. باید ببینم مغز راستم تمام این سالها برای این روزها چی چیزی را در چنته داشته است.  

در بَعدها

2 thoughts on “در بَعدها

  • بهمن 23, 1401 at 2:22 ب.ظ
    Permalink

    چقدر زیبا نوشتین خانم دکتر

    Reply

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *