در توجیه تمایل شدیدی که گاهی اوقات به خوردن مادهی غذایی خاصی پیدا میکنیم یک تئوری وجود دارد تحت عنوان “nutrients deficiency theory” که معادل فارسیاش میشود تئوری کمبود ریزمغذیها. این نظریه میگوید راه برقراری ارتباط بدن با ما برای دریافت مادهی مورد نیازش هوس کردن است؛ در واقع وقتهایی که دیوانهوار کابینتها و یخچال و جیبهای مخفی کیفمان را برای یک تکه شکلات جستجو میکنیم این بدن ماست که با کمبود منیزیم مواجه شده و به مغز دستور داده است که منبع را هر طور شده تهیه کند. چیزی که امروز مرا به کوچه پس کوچههای امیری و شاپور و ترافیک سر ظهر مرکز شهر آبادان کشاند تا “مارک و پلو”ی منصور ضابطیان را هر طور شده پیدا کنم و در دستم بگیرم و بخوانم چنین ولعی بود.
باید “مارک و پلو” را میخواندم؛ همین. همان سفرنامهی اول را که خواندم زیر زبانم چیز شیرینی حل شد. سردردم بر طرف شد و جریان خون، آرام، شیرینی را تا نوک انگشتهای دست و پایم رساند. مغزم بود که داشت هشدار میداد؛ به تنم، که در تابستان داغ و خالی و خاکی و قهوهای کم رنگ و ساکن و ساکت و مونومورف و مونوکروم خرمشهر ایستاده است و حواس پنجگانهاش بیکار ماندهاند.
هشدار تنم را دریافت کرده بودم و شبیهساز سفر حالا توی دستهایم است. تک تک مکانها و آدمهایی را که توی سفر آورده است با کمک گوگل پیدا میکنم و میبینم و میشنوم و حس میکنم. تا برگشت کامل حواس پنجگانهام فاصلهی زیادی دارم؛ ولی همین که ریز ریز به محرکهای نوشتاری پاسخ میدهند ولعام آرام تر میشود. کم کم بوی خاک از توی بینیام و رنگ قهوهای کم رنگ از جلوی چشمهایم و صدای کولر گازی از داخل گوشهایم و سردی کرخت کنندهاش از روی دست و پایم محو میشود.
شیرینی زیر زبانم باید با یک شیرینی واقعی ترکیب شود؛ انبه کار را تمام میکند و کنار لحن منصور ضابطیان مرا به جهانم پیوند دوباره میدهد. جهانم، همانجا که رنگ غالبش سبز است و زمینش عصرها به من اجازهی قدم زدن میدهد و هوایش بیواسطه از پرههای بینیام وارد میشود و تا خود دیافراگم سینهام را خنک میکند.
شکل دیگری از تئوری کمبود ریزمغذیها هم وجود دارد که ولع و اشتیاق و اشتها را به بدن نه، بلکه به ذهن نسبت میدهد. پشتوانهی علمی برای اثبات تجربهام نیافتم ولی برای من بارها و بارها عمل کرده و بدن و ذهنم را به چرخهی طبیعی بازگرداندهاست.