با سرعتی که به گمان خودم منطقی و ایمن بود به دیوار خوردم. دیوار فرو ریخت و من پشتش نه جهنم که کفش‌هایم را پیدا کردم. تا اینجا را با چه آمده بودم؟ نمی‌دانم.

اتفاقی که افتاد مطلقاً ارتباط مستقیمی با آنچه من یافتم ،یعنی کفش‌هایم، نداشت. اما مگر خاصیت نقطه‌ی عطف همین نیست؟ حتماً نیاز به رخ دادن یک تراژدی خانمان برانداز ندارد؛ آدم به آن نقطه که برسد با هر سرعتی که باشد دیوار بالاخره فرو می‌ریزد و کفش‌هایش را پیدا می‌کند.
گفتم ” آدم”. اولین چیزی که فهمیدم این بود که کلی گفتن و کلی شنیدن بیهودگی محض است. هیچ نسخه‌ی ثابتی وجود ندارد که برای هر کسی از در وارد شد پیچیده شود. زندگی من منحصراً در ادراک خودم می‌گذرد. این “کفش” من است. حتی نمی‌توانم بگویم زندگی شما هم در ادراک خودتان می‌گذرد چرا که هیچ قانون و قائده‌ کلی‌ای وجود ندارد.
تا کجا این کفش به پایم می‌نشیند نمی‌دانم؛ فعلاً هم دوستش دارم هم راحت راهم می‌برد و هم به باقی لباس‌هایم می‌آید.

درباره‌ی جزئیات وقایع فعلاً نمی‌توانم بنویسم. ناچارم از گفت و شنودهای اجتماعی دوری کنم. منتظر روزی می‌مانم که بتوانم نوشته‌هایم را بی غَلّ و غَش و غُل و زنجیر منتشر کنم.

کفش‌هایم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *