همزمان که در همسایهی روبه رویی و کناریاش از خانه بیرون آمدهاند و دارند روی پسرک نوجوان طبقه بالایی که کلیدش در قفل در خانهشان گیر کرده و دوستان هم سن و سالش را خبر کرده تا بیایند کمکش فریاد میکشند که ” آرامش ما رو بهم زدید بسه دیگه! یه قفل باز کردن انقدر سر و صدا نداره. برید بگید بزرگتراتون بیان” و در ادامه رو به خانم همسایه بغلیاش میگوید ” چارتا بچه جمع شدن میخوان یه درو باز کنن فکر کردن میتونن” و بعد تهدید میکند که ” امیرعلی اگه باباتو نبینم میدونم چجوری باهاش حرف بزنم”، خانمی از بلوک روبه رو سرش را از پنجره بیرون میآورد و داد میکشد سر بچههایی که تازه از مدرسه برگشتهاند و کیفهایشان را گوشهای از حیاط گذاشته اند و دارند بازی میکنند و صداهایشان نشان میدهد چقدر خوشحالند.
من که کتابم جلویم باز است و پاراگراف دوم صفحه را برای بار سوم میخوانم دارم همزمان که به دعواها گوش میدهم بحث توی گروه پزشکان استان را که بین چندین پزشک سر بی احترامی بالا گرفته لحظه به لحظه دنبال میکنم. در حالیکه در گروه مجاور که مال بیمارستان خودمان است باز هم سر تعویق 10 ماههی کارانه و اینکه “بیمهها پول را داده اند و دانشگاه چرا نگهش و چرا مسئولی نیست که حق ما را بگیرد” دارد تند تند پیام میآید، توی ذهنم دارم استراتژیام را برای ادامهی بحثی که با مسئولین شبکه سر حقوق اولیهی پزشکان طرحی مثل پانسیون شروع کردهام و بخاطر زبان درازیام و از بر بودن قانون اورژانس و بکارگیری پزشکان و زیرسؤال بردن چند تن از مدیران ارشد و برتر و خدانشان کردهی این مملکت طی دو تماس غیر رسمی در ساعت 12 شب از سوی منشی مدیران شبکه جهت جلسهای فوری برای رسیدگی به امور این پزشک زبان دراز احضار شده ام تبیین میکنم.
قفل در که باز شد با “هورااا”ی آرامی رفتند داخل در حالیکه خانمهای معترض تازه نقل قصهی حسین کرد را شروع کرده بودند.
چقدر همهمان خشمگینیم. وقتی مجبور باشی با مدیرت سر حقوق اولیهی انسانیات بحث و جدل داشته باشی معلوم است دیگر حوصلهی چهارتا بچهی کنجکاو یا بازیگوش را نداری.
همه جای دنیا مردم همینقدر عصبانی و بیحوصله و دعوایی هستند؟