با گفتن “این دیگه امید آخره.” استاد من یخ کردم اما او به آرامی پلکی زد و صحبتش را با همان تون قبلی ادامه داد و انگار برایش آب از آب تکان نخورد. شاید هم از خیلی قبل می‌دانست که این امید آخر است، همان موقع که بدنش پیوند اول را پس زد یا شاید بعد از اینکه پیوند دوم را؛ ولی آخر چطور توانسته بود این را بپذیرد؛ وقتی تازه 32 سال سن داشت؟
این درک برای یک سی و دو ساله کمی زود نیست؟

دختر سی و دوساله‌ی مو حنایی که روی تخت نشسته و ریز و درشت بیماری‌اش را می‌داند و پا به پای استاد و توضیحاتش در رابطه با بیماری لوپوس و آسیبش به جفت کلیه‌هایش و شرایط خونی و پادتن‌های معلق در خونش که اجازه‌ی پذیرش هیچ عضو پیوندی را نمی‌دهند و خشک و بسته شدن سرخرگ‌های اصلی بدنش که توان تحمل دیالیز را هم ندارند پیش می‌آید. من از این همه ناسازگاری تن و بدشانسی دخترک خشکم زده بود و دنبال اثری از بیتابی و افسردگی در چهره‌اش بودم که نیافتم.

از اتاقش خارج شدیم و باقی مریض‌ها را ویزیت کردیم و استاد رفت و من کارها را انجام دادم و به بقیه‌‌ی بخش‌ها سر زدم و ساعت چهار شد و شیفتم تمام شد و هفته تمام شد و ماه تمام شد و چهار ماه گذشت ولی جمله‌ی “این دیگه امید آخره” از گوشم و چهره‌ی آرام و زیبای دخترک از چشمم بیرون نرفته است.
“این امید آخره” یعنی نه می‌توانیم پیوندت کنیم نه می‌توانیم دیالیزت کنیم نه می‌توانیم سیستم امینی‌ات را بیشتر از این از کار بیندازیم نه می‌توانیم این پادتن‌های لعنتی معلق در خونت را جدا کنیم. یعنی باید بنشینیم -ما و تو- نگاه کنیم به آسمان تا یک روزی آنقدر اوضاع کلیه‌ات بیخ پیدا کند که نهایتاً با “کما”ی ناشی از افزایش بیش از حد اوره‌ی خونت پیش ما بیاورنت و چند روز یا حتی چند ساعتی در آی سی یو مهمان ما باشی و ما تا جان داریم کلسیم گلوکونات و دکستروز-انسولین بدهیم تا قلبت را زنده نگه داریم و بعد که دیگر قلبت تحمل این فشار را نداشت ختم عملیات احیا را اعلام کنیم.

عبارت تکراری این جور موقع ها این است که ” ببین سالمی برو خدا رو شکر کن. دیگه غر چیزای الکی رو نزن.” ولی فکر می‌کنم برای هر آدمی یک نقطه‌ای در زندگی وجود دارد که قلباً به این درک می‌رسد که واقعاً چه چیزی ارزشش را دارد؟ نه که پول و کار و تحصیل و عشق و تفریح و فرزند و خانواده و همه را بپیچد بذارد کنار و منزوی و منفعل و بی خیال و پوچ شود و با همه‌ی بادهای موافق و مخالف حرکت کند؛ نه، برعکس، این همان جاییست که آدم شروع می‌کند به عشق ورزیدن به همه‌ی آنچه از پول و کار و تحصیل و عشق و تفریح و فرزند و خانواده دارد و برای بیشتر شدنش تلاش می‌کند اما تلاشی آرام. آن چیزی که “الکی” است ترس است.دخترک هم داشت همین کار را می‌کرد. داشت برای زندگی می‌جنگید؛ ولی آرام. 

امید آخرین
Tagged on:                     

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *