به ویدئوی دوم نوروآناتومی UBC که رسیدم حواسم از دکتر کربز پرت شد به ترم چهار دورهی پزشکی؛ همان زمانی که برای اولین بار با دنیای عجیب و غریب مغز آشنا شدم و آناتومی و فیزیولوژی هوشمندش عمیقاً شگفتزدهام کرد؛ چطور این سلولها و رشتههایشان که همه جای بدن سرک کشیدهاند خودشان با خودشان در همین کله که فقط یک ششم تا یک هشتم بدن است به این پیچیدگی در ارتباطند؟
اینبار اما از چیز دیگری هم شگفتزده شدم؛ خودم در ترم چهار.
ترم چهار همان ترمی بود که بعد از یک سال و نیم به خوابگاهی منتقل شده بودم که حیاط داشت، درخت داشت و سبزه؛ توی بلوار چمران بود و هوا و محیطش از رودکی هزاران پله پالاتر. حداقل از جلوی در خوابگاه تا سر خیابان زند معتاد و خمار و ساقی جلویمان رژه نمیرفتند و اگر بعد از تاریکی هوا برمیگشتیم خوابگاه مجبور نبودیم کیفمان را دو دستی سفت بگیریم و هر لحظه برگردیم شش جهت را نگاه کنیم تا مبادا کسی آسیبی به ما بزند. هرچند اتاقمان رسماً زیر زمین خوابگاه بود و به آن فضای دلانگیز پنجرهای نداشت و اندازه اش آنقدری بود که یک قالی 9 متری داخلش جا میشد و هر کدام از 5 نفرمان فقط یک کمد فلزی ایستادهی عهد دقیانوسی داشتیم، اما باز هم بهتر از آن زندان کریم خان زند بود. با این حال من مست از چه بودم نمیدانم ولی پرشورترین روزهای 7 سالهام بود. من در همان اتاق درس میخواندم؛ دراز کشیده روی تخت. خوش شانس بودم و تنها تخت تک نفرهی اتاق مال من بود. زول تخت نمیدانم چقدر بود که من همش پاهایم از مچ از تخت آویزان بود. سرم را که بالا میکردم دو خط از یکی از اشعار شاملو را که به بدنهی سمت راست کمد آهنی چسبانده بودم میدیدم و دوباره سرم را پایین میانداختم؛ به سمت جزوههای رنگی رنگی شده.
عالمی داشتم پر از فکرها و کارهای دوست داشتنی. دو روز در هفته کلاس عکاسی میرفتم و با دوربین کنون تازهام عشق میکردم و دو روز دیگر هم کلاس زبان فرانسه. هم زمان با دولینگو زبان انگلیسی هم میخواندم و به رؤیای مترجم شدنم پر و بال بیشتری میدادم. روزهای تعطیل یا اردوی عکاسی بودم یا دوربین به دست و حیران خیابانهای پاییزی و بعدش زمستانی را طی میکردم. شبهای بعد از عکاسی وقت ادیت عکسها و انتشارشان در اینستاگرام و ذوق کردن با لایک و کامنتهای تعریف و تمجید بود.
نمیدانم کی وقت میکردم درس بخوانم اما انگار قدرت حافظهام چند برابر شده بود. در همان ترم
با ماکسیموم شدن نمرات ایمونولوژی و باکتری و عاشقانه خواندن بلاک اعصاب معدلم نسبت به ترم دو یک و نیم نمره آمد بالا و شدم نفرهشتم یا نهم ورودی. برایم عین معجزه بود. راه میرفتم به همه میگفتم پیام تبریک از ریاست دانشکده برایم آمده که “دانشجوی گرامی سرکار خانم فاطمه موحدی با توجه به فلان و فلان و فلان از شما سپاسگزاریم و به امید موفقیتهای بیشتر”. همش انتظار داشتم مثل زمان کنکور که وقتی تراز قلمچیام دویست تا بالا میآمد مشاورم بهم جایزه میداد الان هم کسی بهم جایزه بدهد. ولی ندادند و من خودم آخر ترمی یک سفر کیش خودم را مهمان کردم.
حالا که دارم اینها را مرور میکنم در خانهام روی کاناپه، تنها نشستهام. ظرف خرما و کاسهی پسته و بادام زمینی و بطری آب روی میز جلویم است. چایام دارد توی آشپزخانه که درست رو به رویم است دم میآید و نسیم خنکی از پنجرهی نیمه باز سالن روی تن و صورتم میخزد. نه صدای فریادی از راهرو میآید که تمرکزم را موقع حفظ کردن مسیرهای بیزال گانگلیا به هم بزند و نه برای یک اجابت مزاج ساده مجبورم تا انتهای یک سالن دراز بروم و پشت در یکی از دو دستشویی قابل استفاده بمانم تا نوبتم شود و اول موهای ریخته شده کف دستشویی را بشویم بعد بنشینم و بعد از شستن دستهایم حالا که دستمال اضافهای برای خشک کردنشان نیاوردهام در مسیر برگشت تا رسیدنم به حولهی دست خشک کن سردم شود یا مجبور شوم با پشت شلوارم خشک کنم و نه مجبورم رأس ساعت دوازده چراغ را خاموش کنم و همان یک پاراگراف باقیمانده را بروم داخل سیتینگ (سالن مطالعه) طبقهی اول با آن صندلیهای زهوار در رفته و پنجرهای به اندازهی کوسن زیر دستم و هوای دم کرده و مملو از بوی خوراکی و عرق و نفس ده دوازده نفر دیگر بخوانم و نه اگر خواندنم طولانی شد و نیمه شب گرسنه شدم نتوانم به اتاق برگردم و چیزی بخورم مبادا کسی با باز شدن در یخچال قلتی بزند و اعتراضی کند و مجبور شوم تا شیرکاکائو و کیک قبل از امتحان صبر کنم. حالا میدانم هر موقع گرسنه یا تشنه شدم حتی میان خواب -که زیاد برایم اتفاق میافتد- میتوانم بلند شوم و هرچه خواستم بخورم؛ حتی پلو و خورشت را از یخچال دربیاورم و گرم کنم. بدون اینکه کسی با صدای یخچال و ظرف و راه رفتن و نفس کشیدنم بیدار شود.
آن روزها اگر بهم میگفتند “چیزهایی که میخواهی را لیست کن” از چیزهای که الان دارم قطعاً کمتر مینوشتم. کم توقع نبودم ولی فکر نمیکردم مسیر زندگی مرا این سمتی بکشاند.
ویدئوی متوقف شده را دوباره پلی میکنم. سبکتر و آرامتر باقی نورآناتومی را میخوانم. میدانم جلوتر بروم و به مسیرهای عصبی برسم باید خون گریه کنم ولی فعلاً با همان چیزهایی که از ترم چهار یادم مانده ادامه میدهم.