” عشق
راهی‌ست برای بازگشت به خانه؛
بعد از کار،
بعد از جنگ،
بعد از زندان،
بعد از سفر،
بعد از …
من فکر می‌کنم فقط عشق می‌تواند پایان رنج‌ها باشد”

شعر از رسول یونان
عکس از شکوفه‌های اواخر اسفندماه

دوازده سیزده ساله بودم و سودای شعر و شاعری در سرم. رسول یونان را همان موقع‌ها برای اولین بار شناختم؛ با کتابی به جلد سفید صورتی که نامش چیزی بود درباره‌ی عاشق شدن ماهی‌ها یا شاید  مردنشان. کتاب را نمی‌دانم به چه کسی امانت داده‌ام و چند وقت است دیگر ندارمش ولی با این شعر کوتاه پرتاب شدم به همان وقت‌هایی که با ولع شعر می‌خریدم و شعر می‌خواندم و شعر حفظ می‌کردم. یکی یکی شاعر کشف می‌کردم. صحرا‌ به صحرا و صخره به صخره شعر کهن و نو را درمی‌نوردیدم.از فروغ شروع کردم و با حافظ ادامه دادم و بعد رسول یونان، گروس عبدالملکیان، سعدی و شاملو آمدند نشستند کنارشان. نمی‌دانستم عشق و فراق و شوق و وصال و بیم و امید و درد و سفر چه شکلی‌ست ولی حسشان می‌کردم.

فروغ که در گوشم می‌خواند: ” کاش چون پاییز بودم/ کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم/ برگ های آرزوهایم یکایک زرد می‌شد/….” انگار من فروغ بودم،غمگین و دلزده، با دیده‌ی پر حسرتم به روزهای سبز دورهای پشت سر خیره. بعد آرام می‌خواند: ” دست‌هایم را در باغچه می‌کارم/ سبز خواهم شد/ می‌دانم/ می‌دانم/… ” می‌دانستم که دیگر خیلی با سبزی و روشن دلی فاصله‌ای ندارم؛ منی که فروغی بودم ایستاده در دل یخبندان.
حافظی جیبی داشتم و در سرویس مدرسه حافظ حفظ می‌کردم. باید ادای دینم را به حافظ تقدیم می‌کردم. دیوانه‌ی عروض و قافیه‌ی غزل‌هایش بودم. یک جایی متوجه شدم با شنیدن یک مصرع می‌توانم وزن و معنی و کلمات مصرع بعدی را حدس بزنم؛ فرقی نداشت شعر از که باشد ذهنم داشت شکلی عجیب می‌گرفت. آنجا بود که شروع کردم به نوشتن. شاملو را اواخر دبیرستان توانستم درک کنم؛ شعر هم مثل ریاضیات است همه‌اش را نمی‌توانی به یک کودک دبستانی یاد بدهی، و شاملو شد طاقچه‌ی قلبم. از شنیدن صدایش و اشعارش سیر نمی‌شدم. دیوار اتاقم عکس‌ها و شعرهای شاملو و فروغ بود. کتاب حافظ هم همیشه کنار تختم بود. آنقدر مصرع و بیت و غزل در ذهنم می‌رقصید که کافی بود کلمه‌ای در هوا بشنوم؛ بی‌شک نقل قولی از شاعری چاشنی صحبت می‌کردم. برای خودم شعفناک بود ولی برای شنونده‌ها نه؛ به جز یکی. هم کلاسی و رفیق نزدیکم در تمام آن هفت سال یک نفر بود. تمام دفتر و کتاب و جزوه‌هایش از بیت و مصرع‌های پراکنده‌ای که به ذهنم متبادر می‌شد پر بود؛ می‌گوید خیلی‌هاشان را تا الان نگه داشته است، صبورانه و مشتاقانه نگاهم می‌کرد و نوشتن جزوه را متوقف می‌کرد تا من دفترش را پس بدهم. آخر دبیرستان که خواستیم جدا شویم دفتری از شعر برایش پر کردم و دادم یادگار از من همراهش ببرد.

از سال‌های بی محابا شعرخوانی‌ام خیلی می‌گذرد. دنیای اطرافم که بزرگتر شد خیلی‌ها حوصله و علاقه‌ای به شنیدن تک بیت وسط حرفشان نداشتند. در دنیای آدم بزرگ ها باید سریع جواب پرسش و درخواست را بدهی وگرنه حذف می‌شوی.
هنوزم شعر می‌خوانم ولی کمتر؛ بیشتر سعدی و شاملو و همچنان فروغ. هنوز هم خیلی از حس‌ها را نمی‌فهمم، بعضی را عیناً لمس کرده‌ام و بعضی‌هاشان بنظرم با تجربه‌ام ناسازگار شده مثل همین شعر یونان. چرا که به گمانم عشق “پایان رنج‌ها”ی آدمی نیست. رنج ما را پایانی نیست. از رنج راه فراری نیست. رنج از پی رنج می‌آید. عشق فقط تحمل رنج را آسانتر می‌کند، رنج را کوچک می‌کند؛ این خودش کم چیزی نیست.

از آغازین دمان شعر و عشق
برچسب گذاری شده در:     

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *