یازدهمین ماه طرحم است و یازدهمین ماهیست که به معنای واقعی با بطن جامعه سروکار دارم. بطن جامعه عجب غیر یک دست و ناهماهنگ و ناپایدار است! تا میآیم از تعریف دست و پنجه ی طلایی و شفابخشم کیفور شوم با تهدید درآمدن پدرم و نسبت تنگاتنگم با زبالهها و دزدها روبهرو می شوم. به طرفت العینی از بالای ابرهای قداست پزشکانه ام به چاه فاضلاب دزدی بیوجدان و قاتلی بیهمه چیز پرتاب میشوم. عجب دنیای دونی…
اوایل از تهدید و داد و فریاد همراه مریض ها برآشفته میشدم. خب طبیعی بود؛ بیست و پنج سال بود کسی نگفته بود “می کشمت، تو هیچ غلطی نمی توانی بکنی، تو احمقی، تو نفهم و بی سواد و آشغال و … هستی” -نقطهچین حاوی یک مشت فحش عربیست که نمیفهمیدم- و حالا باید بار سنگین کلماتی را که پیش چشم سایر بیماران و همراهانشان و همکارانم نثارم می شد تحمل کنم. فکر می کردم الان همهی مریضهایی که بیرون منتظرند پا میشوند و میروند. البته که دوست داشتم بروند تا بتوانم بعد از چهار پنج ساعت حداقل دستشویی بروم؛ ولی اگر میرفتند و میگفتند “این دکتره فلان (همهی فحش های بالا) است” که آبرویم جلوی همکار و پرسنل و بقیه میرفت.
طول کشید تا بفهمم که این بد و بیراه ها را نه کسی جدی میگیرد و نه لازم است من جدیشان بگیرم. اگر برایتان سوال است که چرا درد و فریاد ملت را جدی نمیگیرم و به داد مریضشان نمیرسم باید بگویم که یازده ماه طول کشید تا بفهمم هر آنکس که فریادش بلند تر، درد و مرضش کمتر و حالش بهتر است. به علاوه، اغلب این داد و فریادها برای پاسخ ندادن به درخواستی غیرقانونی مثل دادن برگه گواهی استعلاجی برای تاریخ یک هفته پیش برای بیماری که به هیچ پزشکی مراجعه نداشته یا ثبت نسخهی تخصصی پزشک دیگر یا تعداد بالایی از دارویی آرامبخش است.
ولی صادقانه بگویم تعریف و تمجید و تشکرها خیلی به دلم مینشیند. همین که از میان حدود صد بیماری که در شرایط غیر بحرانی روزانه در اورژانس میبینم یک نفر میگوید “خانم دکتر کاش میتوانستم بغلت کنم انقدر که خوبی” یا قبل از ورود به اتاقم مادری رو به کودک خردسالش میگوید “ببین همان خانم دکتر مهربانست که آمپول هم نمینویسد” و کودک با لبخند وارد میشود، یا پیرزنی که بعد از تزریق دارویش میآید و میگوید “مادر دستت شفاست، همیشه که میآیم خودت باشی کاش” برایم کافیست تا آخر روز انرژی داشته باشم. حتی اگر یک “عینی” ناقابل که همان “عزیزم” است به زبان عربی هم بگویند من یک لبخندی به پهنای صورت میزنم و موقع خروج جلوی پایشان بلند میشوم. بعد به خودم نهیب میزنم که “باز یادت رفت دختر! مردم دکتر جدی و لبخند نزن و عصبانی را بیشتر قبول دارند” بعد به خودم جواب میدهم “ولی تا کسی به من پرخاش و بیاحترامی نکند چگونه با او تندی کنم؟”
اما… امان از آن ساعتی که مریض یا همراهانش -چرا که اینجا اصولاً هر مریض با حداکثر افرادی که در یک ماشین جا میشوند برای یک سرماخوردگی یا کمر درد ساده به بیمارستان میآید- درخواستی خارج از چارچوب علم و اخلاق از من داشته باشد؛ که عموماً برای تجویز داروهایی قوی و مضر و خط آخر درمان آن هم برای بیماریهای شدید، مثل دوز بالای کورتونها و آنتیبیوتیکهای تزریقی علیالخصوص برای اطفال معصوم با علائم خفیف پیش میآید، آن وقت است که دیگر همین “دکتر مهربان” در صورت قانع نشدن درخواست کننده با توضیحات لازم و رو به رو شدن با اصرار و پافشاری و در مواردی توهین و ناسزا تبدیل میشود به آدمی جدی و اخمو که پشت برگهی ویزیت بیمار مینویسد “لطفاً عودت داده شود” و از ویزیت بیمار خودداری کرده و او را به همان جاهایی که “پزشک باسواد دارند و بلد است دارو بنویسد” ارجاع میدهد -چرا که هم حق مسلم بیمار است که پزشکش را خودش انتخاب کنم و هم حق من است که ازانجام درخواستهای خارج از قانون خودداری کنم- اگر هم سر و صدایی بلند شد حراست و نیروی انتظامی بیمارستان را وارد میکند. البته این موارد شدید شاید یک در دویست سیصد بیمار رخ دهد، که با توجه به میزان ویزیت روزانهی ما میشود چیزی معادل دو سه روزی یکی، معمولاً مریضها با توضیحات قانع میشوند. همینجا اضافه کنم که انصافاً محبتی که از بیمارانم دریافت میکنم روزی بیش از ده مورد میشود و غرغرهای افراد پرمدعا و بیمنطق را کمی جبران میکند. گفتم “کمی” چون ذهن ما طراحی شده که ناملایمتیها و تنشها و جدلها را به منزلهی نوعی خطر و آسیب برداشت کند و بیشتر از جنبههای مثبت به حافظه بسپارد.
شاید حلقهی گمشدهی ارتباط پزشک و بیمار نه فقط عدم درک بیمار توسط پزشک ، بلکه برداشت غلط بیمار از پزشک و وظایفش و توقعات خودش باشد. پزشک عمومی اورژانس بیمارستان مسئول نوشتن سرم تقویتی برای ورزشکاری که “حس میکند” ویتامینهای بدنش کم شده، تجویز دگزامتازون به عنوان کورتونی قوی برای تب کودکی که مادرش حوصلهی دادن داروی تب بر سر ساعت را به او ندارد، کپی-پیست نسخهی سه سالهی بیمار قلبی که لزومی نمیداند به پزشک قلب برای تنظیم سالیانهی داروهایش مراجعه کند و حتی نوشتن آزمایش چکاپ کامل بدون علت خاص را ندارد. آنچه فضا را مسموم و طبابت را در بطن جامعهی ما طاقت فرسا میکند همین ندانستنهاست.
عنوان مطلب مصرعی از غزلیات دیوان شمس مولاناست.
عکس مربوط به اتاقم در بیمارستان خرمشهر است.