روزهای اول طرح مثل اولین روزیست که در مهدکودک حاضر شده ای؛ میدانی که باید بازی کنی، بازیهای زیادی هم بلدی ولی نمیدانی دقیقاً باید از کجا شروع کنی. در این روز نیز روپوش سفید به تن میکنی و با گوشی پزشکی و مهر نو و پر از جوهرت از میان بیماران نشسته در سالن انتظار عبور میکنی و وارد اتاقی که سر در آن نوشته شده “اتاق پزشک” میشوی؛ بیمار اول وارد میشود و شما نمیدانی فکر کردن به شکایت بیمار را از کجا آغاز کنی. درحالیکه بعضاً منشی درمانگاه بهتر از شما میتواند بیمار را ویزیت و تعیین تکلیف کند. یادم میآید روز اول طرحم چند ثانیه زل زده بودم به بیماری که با گرفتگی عضلات کمر به دنبال بلند کردن جسمی سنگین رو به رویم نشسته بود و نمیدانستم درمان کمر درد حاد در اورژانس چیست که منشی نجاتم داد و آرام گفت “روباکسین بنویس” و من روباکسین نوشتم. آن روز اولین بار بود که نام این دارو را میشنیدم و از اینکه داروی به این معمولی را نمیشناختم عمیقاً خجالت کشیدم. مریض که بیرون رفت سریع سرچی در وب کردم و متوجه شدم نام تجاری همان آمپول “متوکاربامول1 ” است. بله درست است من نام تجاری داروهای سرپایی را نمیدانستم؛ درحالیکه نام ژنریک و تجاری داروهای دستهی آنتی بادی مونوکلونال جهت بیماریهای خود ایمنی و سرطان را میدانستم.
حقیقت این بود که فاصلهی دانشکده ی پزشکی با کار کلینیکی غیرقابل باور و غیرقابل توصیف است. من میتوانستم چگونگی عملکرد “2PTBD ” و درمان “انسفالوپتی3 ناشی از سیروز کبدی” و تشخیص “تترالوژی فالوت4” در عکس قفسه سینه را از حفظ بگویم ولی از تشخیص و درمان یک قارچ پوستی در ناحیه ی کشالهی ران عاجز بودم؛ به طوری که اولین بیمارم با قارچ پوستی کشالهی ران را با تشخیص احتمالی “گانگرن فورنیه۵” به طور اورژانسی به متخصص زنان ارجاع دادم. البته که خود بیمار با چشمانی گرد شده از هول و هراس من گفت “هر سال با آمدن فصل گرما اینطور میشود.”ولی من باز هم نفهمیدم قارچ است و گفتم “مهم نیست. حتما عصر به متخصص زنان مراجعه کن.” حالا که یادش میافتم امیدوارم به محض خروج از اتاق من برگهی مشاوره ی اورژانسی را پاره کرده باشد و زیر لب گفته باشد “این دکتر هم هیچی بلد نبود.”
راست میگفت. به هیچ وجه برای طبابت در درمانگاه منطقه ای محروم آماده نبودم. شانسی که آوردم این بود که اورژانس را انتخاب کرده بودم و نیمی از روز که متخصص طب در بیمارستان نداشتیم من مسئول بیماران سطح یک و دو و سه بودم. خونریزی گوارشی و سکته ی قلبی و خونریزی مغزی و کتواسیدوز دیابتی برایم آشنا و قابل حل بود؛ اما درمان درد قائدگی نه. ماه ها در بخش های فوق تخصصی بیمارستان های شیراز با بیمارهایی که از سراسر کشور برای درمان بیماری نادر یا پیشرفتهای به شیراز ارجاع داده شده بودند گذرانده بودم و کنفرانسهای سفارشی اساتید برجستهمان را با هر سختی که بود از روی کتابهای مرجع با تمام علاقه ای که به یادگیری و علم داشتم آماده کرده بودم اما هیچ وقت کودکی با سرفه و تب خفیف ندیده بودم.
یادم میآید سر یکی از عمل های جراحی استاد شاهچراغی -که از اساتید بنام و قدیمی ارتوپدی اطفال ایران هستند- برای اصلاح یک ناهنجاری
در پاهای یک کودک، استاد با هیجان گفتند ” در تمام سالهای طبابتم این اولین بار است که این ناهنجاری را میبینم.” راستش من هم آن موقع به اندازهی استاد ذوق زدم و به خودم بالیدم که توانسته ام در دوران اینترنی کیسی ببینم که احتمالاً خیلی از همسالان و اساتیدم ندیدهاند. ولی در کلینیک که نشستم دیدم در تشخیص خط شکستگی و تصمیم گیری بین ارجاع سرپایی یا بستری جهت جراحی واضحاً فلجم.
در مقابل، همان ماه اول هرچه مریض “کتواسیدوز دیابتی5” داشتم همه را در همان اورژانس از اسیدوز خارج کردم؛ برای عفونت های گواشی و تنفسی اطفال آنتی بیوتیک مناسب شروع کردم و بیمار دیالیزی را تعیین تکلیف کردم. ولی بعداً به من گفتند که نیاز به این همه زحمت نبود و فقط دستورهای اولیه و اطلاع به متخصص مقیم کفایت میکرد. من هم سرخورده به درمانگاه بازگشتم و نمیدانستم با ندانسته ها و دانستههایم چه کنم.
همه ی اینها را بگذارید یک طرف، چرا که با دو-سه ماه کار در درمانگاه روال کار دستتان میآید؛ طرف دیگر ماجرا زندگی در منطقهی محروم و برقراری ارتباط با مردمان آنجاست. فارغ التحصیلان پزشکی عموماً -نه کاملاً- از قشر متوسط رو به بالای جامعه آمده اند و حداقلهای زندگی شهری را دارا بوده اند. بماند که بیشترمان دوران نوجوانی و دانشجویی را در ناز و نعمت گذراندهایم و تنها دغدغهمان درس و کنکور و کلاس زبانمان بوده است و به لطف خانوادههایمان که تمام بار مادی و معنوی زندگیمان را در این سالها به دوش کشیده اند کوچکترین چالشی را در برخورد با بطن جامعه شهری خود نداشته ایم؛ چه برسد به جامعهی محرومی که برای گذراندن طرح به آن تبعید شده ایم.
چالش “منطقهی محروم” اینجا آغاز میشود؛ چطور در منطقه ای که “اسنپ فود” ندارد تا وقتی خسته از شیفت برمیگردیم و شام ناگت -مثلاً- مرغ است غذایی سفارش دهیم؟ مایی که تا هفتهی پیش میوه و سبزی تازه را نیز اینترنتی سفارش میدادیم. یا حتی سادهتر؛ وندینگ ماشینی در تنها بیمارستان این شهر نیست که نیمه شب لتهی گرمی بدهد دستت. سینما یا مرکز خرید یا کافه ی کوچکی هم تا کیلومترها دیده نمیشود تا بتوانی بعد از شیفت استراحتی کنی.
از تمایلات پست دنیایی و شکمی میگذرم، اما چگونگی برخورد با مردمانی با این میزان تفاوت فکری و فرهنگی را دیگر هیچ کجای دانشکدهی پزشکی یاد نداده بودند. بیمار قبل از هرچیز نیازمند درک شدن از جانب پزشک و اعتماد کردن به اوست. این پیشزمینه چگونه باید ایجاد شود وقتی که من حتی زبانشان را نیز به راحتی متوجه نمیشوم؛ چه برسد به فهمیدن عادات و رسومات و محدودیتها و نیازهایشان. بیمار به من که هم کم سن و سالم و هم لهجه ی محلیشان را ندارم با گوشه ی چشم نگاه میکند و منتظر است تا من مکثی برای یادآوری دانشم کنم، یا اینکه در مقابل درخواست بیجای “پنیسیلین بنویس” با “نمیشه”ی قاطع من با ژست اولین پزشک وظیفه شناس و باسواد این مرکز روبهرو شود، آن وقت است که بنای اعتماد شکل نگرفته فرو میریزد و فریاد “دکتر بیسواد تازه کار” با پس زمینهی تأیید سایر حضار در سالن انتظار و چاشنی صدای پاره شدن نسخه و پشت بند آن کوبیده شدن در به هم و در مواردی لگد خوردن صندلی های سالن شنیده میشود.
درک نشدن متقابل پزشک و بیمار برای من مهم ترین مشکل تا به حالا بوده است. همین که نمیتوانم بیمارانم را قانع کنم که برای درمان فشار خون بالایشان باید به متخصص قلب که مطبش کنار بیمارستان است مراجعه کنند باعث میشود من در تمام شیفت های شبم بیماران ثابتی با علائم بالا رفتن ناگهانی فشار خون قبل از خواب داشته باشم. مسیر فرساینده ی تکرار مکررات و تجویز نادرست داروی زیرزبانی کاهندهی فشار خون برای عدهای مدام تکرار میشود. بیمار حق دارد به زبان خودش و در سطح دانش خودش با او صحبت شود و این مهارتیست که در هفت سال درس طب حتی غیر مستقیم نیز به آن اشارهای نمیشود. حجم بالای بیماران در مراکز آموزشی دولتی که عموماً تخصصی و فوق تخصصی هستند و ارجح بودن درمان بر آموزش باری بر دوش اساتید گرانقدر ما گذاشته است که نه علاقه و مهارت، بلکه مجال پرداختن به این مهم را پیدا نمیکنند.
در پرانتزی شرمگینانه ذکر کنم که ما حتی تجربه ی قابل قبولی نیز از تعامل با بیماران بستری در همان بیمارستانهای خودمان نداریم. دانشجوی پزشکی در همهی مقاطع بیشتر در تعامل با استاد و رزیدنت6 و اینترن7 و نهایتاً سرپرستار بخش است؛ پاسخگوی نیازها و سوالات بیماران و همراهانشان ما نبودیم و این را خود بیماران نیز میدانستند. ولی ناگهان پرتاب میشوی در یک مرکز بهداشتی و درمانی که همه سراغ پزشک را میگیرند و دربارهی همهی مسائل باید پزشک پاسخگو باشد؛ حتی اینکه چرا آبسردکن بیمارستان لیوان ندارد. کار در مراکز بهداشت روستایی به مراتب سختتر است؛ زیرا جز پزشک که بیتوته میکند و بعضاً سی روز ماه آنجاست یک یا دو نفر شامل پرستار یا بهیار یا ماما حضور دارند و پزشک میشود رئیس مرکز بهداشت. برای مدیریت یک مرکز درمانی در کدام دانشکدهی پزشکی درسی داده شده است؟
این عدم آمادگی نه فقط مختص ما پزشکان عمومی، بلکه شامل پزشکان متخصص هم میشود. مخصوصاً آنهایی که مستقیماً وارد تخصص شده اند و اصطلاحاً “استریت8” بودهاند.
زیرا که هرچه بیشتر در فضای علمی-دانشگاهی تنفس کرده باشی توقعت از محیط کاری بیشتر میشود. این گیجی و سردرگمی و کلافگی در طرح اجباری مناطق محروم نتیجهی فاصلهی طولانی و عمیق دانشگاه و محیط کار است. دربارهی عدم آماده سازی دانشجویان رشتههای فنی و مهندسی در دانشگاهها برای کار و پرداختن زیاد از حد به دروس تئوری زیاد شنیده بودم. گمان میکردم برای ما که نیمی از دوره ی هفت سالهی پزشکی را صرف بالا و پایین کردن پلههای بیمارستان و دویدن در راهروهای بین بخشها و رسیدگی به بیماران بد حال کردهایم، این نقد مطرح نخواهد بود. اما فهمیدم هفت سال وقت گذراندن در وزارتخانه ای که در عنوانش “درمان” قبل از ” آموزش پزشکی” آمده است آنچه کردیم سعی باطل اندر طلب بوده است. بعد از آن نیز به امید استفاده از آموختههایمان راهی منطقه ای محروم میشویم که نه میتوانیم آنطور که آموختهایم و میخواهیم طبابت کنیم و نه بلدیم در محرومیت زندگی کنیم. سرخورگی و فرسودگی من و همکارانم در دوره ی طرح نتیجهی ناگزیر این سلسله پیشامدهاست.
1- نوعی داروی شل کنندهی عضلات
2- استنی که در مجرای صفراوی جهت درمان انسداد مجاری قرار داده میشود.
3- آسیب مغزی
4- نوعی بیماری قلبی ژنتیکی
5- نوعی تخریب پیشروندهی بافت نرم ناحیهی تناسلی و کشالهی ران۶- نوعی اختلال به دنبال افزایش قابل توجه قند خون در بیماران مبتلا به دیابت که منجر به بهم خوردن تعادل اسیدی-بازی خون و در نتیجه اسیدی شدن خون این افراد میشود. این اختلال یک اورژانس محسوب میشود.
۷-دانشجوی تخصص
۸- دانشجوی سال آخر پزشکی عمومی
۹- Straight