ما در خانه نشسته ایم و هشتگ میزنیم “منا حیدری”. چند روزی از قتل فجیع کودک-همسر هفده ساله غمگین و عصبی هستیم و از اینکه کاری از دستمان برنمیآید ناراحتیم. چند روزی که گذشت این خبر نیز پشت اخبار ارز و تورم و تحریم و کرونا و مصوبه های جدید هیئت دولت و عکسهای میز شام و دریا و ولنتاین و سبزه ی عید گم میشود؛ درحالیکه خشونت خانگی و قومی و طایفه ای هنوز در جریان است.
اولین باری که ماجرای قتلی خانگی را شنیدم یادم نمیآید چه موقع بود، اما از همان موقع تا چند ماه پیش گمان میکردم این ها افرادی روانپریش هستند و در اقلیتند و قطعاً بعد از حادثه نمیتوانند در کوچه و محل سر بلند کنند. باید ده ماه در منطقه ای با فرهنگ و تعصبات شدید قومی-قبیله ای کار میکردم تا بفهمم اشتباه میکردم. اشتباه میکردم زیرا که “خانواده کُشی” عار نبود و عادی بود. میگویم “خانواده” چون مرد و زن ندارد و کسی که خطا میکند باید بمیرد؛ یا خودش یا فردی از اقوامش. البته که زنان خطاکارتر هستند ولی مردان نیز از این قانون قدیمی مصون نیستند. این افراد روانپریش نه، که عضوی عادی از جامعه بودند و قربانیان مجرم که نه، فقط داشتند یک تسویه حساب شخصی را پس میدادند.
قاتل ها قاتل نبودند و مجری عدالت بودند و عملشان عادی بود. آنقدر عادی که وقتی زنی را بی جان با گردنی بریده، گوش تا گوش، چهار ساعت پس از حادثه به ما رساندند با آرامش و سکوت جسد را تحویل دادند و رفتند. مردان و زنانی موقر بودند و لباس هایی کارمندی به تن داشتند. پسرشان جلوی چشم فرزند سه ساله و مادر میانسالش زنش را گردن بریده بود. هنوز برایم سوال است چرا با وجود فرد سومی در خانه، باید زن بی گناه آنقدر دیر به بیمارستان میرسید تا از شدت خونریزی جان داده باشد؟
در سه ماه گذشته دو زن دیگر نیز بخاطر تسویه حساب شخصی مردان با گلوله به قتل رسیدند؛ یکی در خانه هنگام صرف ناهار و دیگری جلوی درب اورژانس بیمارستان ما. اولی حتی نمیدانست چه شده و دومی بخاطر پیگیری قانونی قتل قبلی و زندانی کردن قاتل توسط خانوادهی همان قاتل جهت نشان دادن اینکه رییس واقعاً کیست با گلوله ای در شریان کاروتیدش کشته شد.
دو مرد نیز فقط در ماه گذشته با دستان عدالت کشته شدند؛ هر دو توسط خانواده ی همسرانشان. یکی به دلیل اینکه همسرش خودکشی کرده بود- قبلا در موردش نوشته ام- و دیگری به دلیل اینکه قصد جدا شدن از همسرش را داشت.
روزهای اول این میزان خشونت برایم عجیب بود. میترسیدم در خیابان راه بروم. حتی میترسیدم به رستوران بروم. بار اول که بیمار گلوله خورده برایم آمد نمیدانستم باید چکار کنم. فقط تئوری بلد بودم. من کنار ایستادم و پرستارهایمان همه ی کارها را انجام دادند. خوب بلد بودند. آنجا بود که فهمیدم تیر خورده زیاد خواهم دید. سخت تر از مدیریت بیمار، مدیریت همراهان بیمار بود. شرایط کاملاً امنیتی بود و مسلح بودن همراهان بیمار دور از انتظار نبود. دادن خبر مرگ در این شرایط وحشتناک ترین کاری بود که تا آن زمان انجام داده بودم. امیدم به نیروی حراست و پلیس بیمارستان بود ولی فهمیدم کاری از دستشان برنمیآید. کسی اینجا حقوقش را از طریق دادگاه و پلیس و شکایت پیگیری نمیکند. تسویه حساب شخصی آسان ترین و ایمن ترین کار است.
حالا اما این میزان خشونت دیگر برایم عجیب نیست اما هنوز هم ترسناک است. بارها در مورد ریشه هایش فکر کرده ام و با دوستان و همکاران و اساتیدم صحبت کرده ام. هنوز به نتیجه ای نرسیده ام ولی از عادی بودنش میشود فهمید که ریشه ای عمیق در فرهنگ دارد. این رفتار طی سالیان توسط خود افراد تقویت شده و پاداش گرفته است. بعید است عملی مذموم در حالیکه غیر قانونی است این همه تکرار شود؛ مگر منبع تغذیه و نیرو محرکه ای قوی داشته باشد. یعنی با علم به اینکه خودشان هم متضرر میشوند باز با افتخار و اقتدار دست به این کار میزنند.
چه میشود که عده ای فکر میکنند تاوان یک اشتباه مرگ است؟
تصویر از رضا کریمی با عنوان برادرکشی
خیلی خوبه که ما رو شریک می کنید در خواندن نوشته هاتون
نمی دونم ریشه کجاست ولی عادی شدن ترسناک است! کاش هیچ وقت این حجم از فرهنگ خشونت برای خیچ کس عادی نمی شد!
قربون شما برم.
دقیقا نکته همین عادی شدن هست. خیلی عادی و روتین!!
واای چه تجربه ی وحشتناکی منم از دوستام که خوزستان درس خوندن شنیده بودم که خیلی کار کردن اونجا سخته😓😓
ما فرهنگمون داره عقبگرد میره وگرنه جامعه ی ایرانی با این میزان آدم های متفکر و ادیب که از قدیم داشت، این مسیرش نیست.
آدمهایی که عمیقترین احساسات بشری رو با نوشتن بیان میکردن.
آره واقعا از نظر فرهنگی شباهتی به دنیای اطراف ما ندارن… فقر فرهنگی خیلی جدیه…