آدم تصمیم های ناگهانی نیستم ولی سفر یزد اتفاقی خارج از قائده ی همیشگی ام بود. دوازدهمین روز شیفت های فشرده ی بیمارستان خرمشهر را می گذراندم و در روزهای نامطلوب و دل آشوبی زندگی ام بودم. نمی دانم در کدام صفحه ی سفرنامه ای اینستاگرام در حال چرخیدن بودم که دلم هوایی سفری به یزد شد. کویر یزد را دیده بودم اما شهر را نه. می خواستم جایی بروم که در تماس مستقیم با آسمان و زمین و هوای تازه باشم؛ ساعت ها دراز بکشم و در سکوت به آسمان خیره شوم. کتابی بخوانم و قهوه ای بنوشم و دفتر و قلمم کنارم باشد تا کمی افکارم و احساساتم را سامان بدهم. سکوتی جز سکوت خانه ی خودم را می خواستم و آسمانی جز آسمان شهرم. یزد و اقامتگاهی قدیمی و همسفر خوبم را هماهنگ کردم و به راهی شدیم.
یزد شهر آب و باد و خاک است. از چندین کیلومتر قبل از یزد قنات ها و آب انبار های قدیمی بازسازی شده به چشم می خورد. ترکیب زیبای رنگ طلایی خاک با آبی تمیز و شفاف آسمان -آسمانی که در آن روزها سر ظهر هم ماه سفید واضحا در آن نمایان بود- به طرز خارق العاده ای دلنشین است.
برای من که روزهای زیادی از کودکی ام را در کوچه پس کوچه های شوشتر -زادگاه پدری ام- با طاق ها و دالان ها و ساباط ( یعنی کوچه های مسقف) و خانه ی پدربزرگم با دالانی طویل و شوادانی ( محاوره ای اش می شود شووادون) بزرگ و طاقچه های متعدد سپری کرده بودم نمای کوچه ها و خانه ها جدید نبود ولی دقیقا به همین دلیل خیلی خاطره انگیز و دلنواز بود. من در آن خانه ی قدیمی که پس از بازسازی به بوتیک هتل تبدیل شده بود حس خانه ی پدری ام را داشتم. به همان سال هایی بازگشتم که همه چیز روشن و تازه و خوشبو بود. همه چیز در آن بافت قدیمی و خانه برای من عزیز و آشنا بود. از همان اول صبح نوری طلایی روی کاهگل ها می افتاد و صدای شجریان های بزرگ و کوچک با صدای گنجشک و فواره ی حوض در هم می آمیخت. آسمان و زمین در مقاربت اصیل خود بودند و منظره نرم و گرم و خوشبو بود.
در یزد به شوادان سرداب می گفتند. اقامتگاه ما سرداب و قنات و بادگیر زیبایی داشت. دور تا دور پشت بام را کاسه های گلی چیده بودند. کاسه ی گلی پشت بام نشانی از دعای باران است. از این ساختارها می شود فهمید آب چقدر برای مردمان این شهر کویری مهم و ارزشمند بوده است؛ زیر زمین قنات و آب انبار می ساختند و روی بام هایشان کاسه های گلی به انتظار باران می گذاشتند. روی خانه ها بادگیر می ساختند تا هوای مطبوع را به درون خانه هدایت کنند و سرداب هایی برای نشیمن و نگهداری مواد غذایی به دور از آفتاب و گرما برپا می کردند.
سراسر بافت قدیمی مسجدهای کوچک و بزرگی قرار داشت که از پشت بام خانه دیده می شدند. غروب که می شد صدای اذان هماهنگشان تمام محله را می گرفت؛ در حالیکه خورشید در پشت کوه های پوشیده از برف غروب می کرد.
آسمان یزد به صافی و پاکی آسمان شیراز است. با این تفاوت که تا افق را به راحتی از بام خانه ای قدیمی می توان دید و ساختمانی غول پیکر و بدریخت وجود ندارد که بین محل تلاقی آسمان و کوه ها فاصله ای بیاندازد. در حالی که چای عصرانه را با قطاب و لوز نوش جان می کنید و نوای آرام پیش از اذان را می شنوید و بادی که رو به سردی می رود در گوش و گردنتان می پیچد می توانید غروب را لحظه به لحظه در طیف رنگی اعجاب انگیزش با چشم سر ببینید و حض دنیا را ببرید.
یزد، مقاربت اصیل خاک و آسمان